دیدار در سرزمین تنهایان!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

دیدار در سرزمین تنهایان!

***

این دعا را در دبستان زیاد می‌شنیدیم! شنیده بودم این دعای موسی بود! وقتی با فرعونیان می‌خواست صحبت کند! نمی‌دانم سمت موسی هستم یا فرعون یا هردو! ولی یاد این دعا افتادم:


ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی


ای پرورنده‌ی من!

سینه ام را گشاده گردان!

کارها رایم را آسان گردان!

گره را از زبان من باز گردان!

تا حرفهایم را بفهمند!


دو دوست دارم بسیار نیکو صفت. 

گاهگاهی حال همدیگر را می‌پرسیم! 

در یکی از این احوالپرسی ها از احوالم پرسیدند!

گفتم نسبتاً خوبم!

گفتند بیاییم دیدار کنیم!

گفتم با کمال میل!

تشریف بیاورید یک چایی می‌خوریم!

چند لحظه‌ای در این وانفسا در کنار هم می‌نشینیم!

آمدند! به استقبالشان رفتم!

لختی نشستیم!

گفتند برنامه‌ات چیست! گفتم برنامه‌ای ندارم!

گفتند چه کنیم! گفتم هیچ!

گفتند فلانی را چه کنیم! 

گفتم همه آزادند!

راحت باشید و ریلکس!

گفتند طرح ات را بگو!

گفتم طرحی ندارم. 

گفتم حرف بزنم می‌گویید دیوانه‌ام!

گفتند می‌خواهیم کمک کنیم!

گفتم شاد باشید!

اگر شاد باشید به دیگران می‌توانید کمک کنید!

گفتم عجیب و معجزه می‌نماید! اما اگر درونت را درست کنی بیرون درست می‌شود! 

گفتند فلسفه بافی نکن!

فراموش کردم چایی درست کنم!

یک لیوان آب ریختم! چهار تا دقیقا!

کمی آجیل و نارنگی!

گفتند دخترت تارا!

گفتم عدالت نصف کردن است! اما انصاف کار قاضی است! بیایید حساب ساعتها را داشته باشیم!

گفتند موافقت کن!

قابلمه ها را تقسیم کردند!

گفتم رابطه با مرگ هم تمام نمی‌شود!

گفتند در هوا هستم!

فلسفه بافی می‌کنم! 

گفتم روزی ده ها قابلمه از دست می‌رود!

عمر ها دارد می‌رود!

می‌دانستند مرگ هست!

یوگا مودرا را مسخره کردند!

خندیدم!

خواستند به گذشته نروم! 

گفتم چه بروم چه نه!

کاغذی هست! نوشته شده روی زمین! 

میثاقی مکتوب! 

قبل از کتابت میثاقی جدید قبلی را فسخ کنیم! 

گفتند موافقت کن به جدایی فیزیکی!

گفتم موافق نیستم!

گفتند فقط از خودت بنویس!

خندیدم!

گفتند باید موافقت کنی!

گفتم چه توافقی با باید می‌شود!

دخترم چند بار گفت پدر لبخند صورت!

چند دقیقه‌ای لبخند یادمان رفت!

فقط تارای چهار ساله فهمید!

گفتم اگر شما به خودتان آسیب بزنید من هم آسیب می‌بینم!

گفتند خودخواهی!

گفتم نگران نباشید!

گفتند وقت نداریم!

گفتم ممنون که آمدید!

میهمان برکت می‌آورد! 

حتی اگر نتیجه‌ی مکتوبی نوشته نشود!

رفتم به بدرقه!

گفتم به معجزه معتقدم!

گفتند فلانی مُرد!

گفتم مرگ هست! 

اما مرگ هم قطعی نیست!

توی دلم گفتم 

مرگ شاید وجود نداشته باشد!

مرگ بدن چرا!

اما مرگ آگاهی خیر!

بلند اما گفتم فقط یک چیز قطعی است!

آن هم آگاهی است!

این آگاهی نانوشتنی!


خالی شدم!

برای پر شدنم پناه بردم به خوردن سیب‌زمینی و سادگورو!

او هم پناه برد به خرید! خرید موز و نان!

آن دو دوست را اما نمی‌دانم! نمی‌دانم به چه پناه بردند! 


به یاد موسی!

به یاد مولانا!

به یاد تمام معلمهایم!


ای پرورنده‌ی کن! 


سینه ام را گشاده گردان!


کارهارا بر من آسان کن! 


گره را از زبان من باز کن!


تا حرفهایم را بفهمند!






نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین