برای تارا - مرداد ١۴٠١

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا - مرداد ١۴٠١

***

تارای عزیزم. ستاره‌ای زندگی. الان که دارم برایت می‌نویسم محو کارتون هستی! کارتون هایی که ما بزرگتر ها ساخته‌ایم! کارتون هایی که ما بزرگ‌ترها فکر کردیم برایت جذاب است! تو هم مبهوت می‌شوی و ساعت‌ها جلوی این اشکال و تصاویر بی معنی می‌نشینی!


ما بزرگ‌تر ها فکر می‌کنیم که می‌دانیم بچه‌ها چه چیزی باید ببینند! یک سری اشکال و انیمیشنهای بی معنی. فکر می‌کنیم تو چون کوچک هستی توان درک تصاویر واقعی را نداری. پیر مرد مزرعه دار! شمارش پرنده‌های کارتونی! اداهای مسخره‌ی پیلیلی و چرخیدن چرخهای اتوبوس! با آن آهنگهای مسخره. سعی می‌کنیم به تو چرندیات ذهنی خودمان را آموزش بدهیم! ما تجربه‌ی منحصر بفرد زندگی تو را با تصاویر یک دلقکی مثل پیلیلی جایگزین کردیم. ما را ببخش. ما شگفتیِ بازی با برگهای درخت یا ماسه‌های دریا یا پیدا کردن سنگ‌های زیبای ساحل را با یک سری تصویر برایت عوض کرده‌ایم! 


ما خودمان راه را گم کرده‌ایم! می‌خواهیم از یک کودک هفت ساله انباری از اسم ها بسازیم. اسمهای بی معنی! ما نگذاشتم تو محو دیدن یک حشره بشوی! ما سریع برای آن کِرم شگفت‌انگیز اسم گذاشتیم! ما با سرعت با کلمات برچسب زدیم و شگفتیِ زندگی را برای تو از بین بردیم. 


ما آدم بزرگهای توی قفس های بتنی و چوبی تو را اسیر کردیم. نگذاشتیم تو محو ابرها بشوی. باد را روی پوستت حس کنی. یا با رقص برگ‌های درختان در باد مسحور بشوی. کارتن های مسخره ساختیم! بچه انیشتین تولید کردیم! مگر انیشتن با شهود و مشاهده‌ی نور به درک رموز جهان نرسید؟ ببخش که ما ترسیدیم تو هم مثل ما درگیر معاش بشوی! سعی کردیم تو را انباشته کنیم از اطلاعات! اطلاعتی که هیچ ارزشی ندارد. ما حتی آنقدر به تو اهمیت ندادیم که آنچه برای خودمان جذاب است را برایت بگذاریم! فکر کردیم نقاشی‌های متحرک ما برایت جذاب است! نگذاشتیم زندگی کنی. تو زندگی را با لم دادن روی مبل و دیدن تصاویر نمی‌توانی تجربه کنی. 


تارای عزیزم!

سعی کردم تو را در شگفتی‌های چمن ها و میوه‌ها و درخت‌ها میهمان کنم. اما مهدکودک‌ها و معلم‌هایی که خودشان بعد از ١٠-١٢ سال مدرسه رفتن تمام نشانه‌های سرزندگی را از دست داده‌اند معلم تو شدند! 

امیدوارم به زودی از دست این سیستم رها بشوی! زودتر از من. زودتر از مادرت. برایت داستان طوطی و بازرگان را خواهم خواند. شاید تو هم مثل من بعد از چهل سال یا زودتر درک کنی مولانا چه گفت! 

چرا آن طوطی داخل قفس باید بمیرد؟

چرا برای آزاد شدن از قفس تن باید منیتت بمیرد!

چرا آن بازرگان که به طوطی سخنور خود می‌نازید‌ طوطی سخنگویش را از دست داد. 

ببخش ما را! 

من هنوز بعد از چهل سال زندگی نتوانستم تو را آنقدر که لازم است با خودم به جنگل ببرم. به اندازه‌ی کافی آب بازی و خاک بازی نبردمت. 

تارای عزیزم!

نتوانستم منظورم را به بزرگترها برسانم! من خودم دیر رسیدم! و دیگر دیر شده بود. 

تو چهارسالت شد و به این زودی معتاد کارتون شدی. این از کم کاری و عقب ماندگی من بود! 

نتوانستم به اندازه‌ی کافی تو را با فرهنگ ها آشنا کنم. 

تو را مبهوت طبیعت کنم. 

تو را مشغول ورزش و رقص کنم. 

توانم در حد همین نوشتن هاست. 

ای کاش روزی بتوانی این ها را بخوانی. 

فعلاً تنها قدرتم در همین کلمات است!

با تو و با جهان با همین کلمات ارتباط می‌گیرم. 

امیدوارم تو و دیگران حرفهایم را بفهمید. 

وظیفه‌ی من نوشتن بود. 

توانم در همین حد بود. 

مرا ببخش!


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین