تخلیه‌ی حال بد

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تخلیه‌ی حال بد

***

اصلاً حال خوبی ندارم. هشدار! هشدار! احتمالا با خوندن این متن حالت بد بشه! 

البته هیچ معلوم نیست! شاید حالت بد نشه! 

حتی نمیتونم به اندازه‌ی کافی مدیتیشن کنم! شاید غذای خوبی نخوردم! امروز کلا با دخترم تارا بودم. تقریباً کل روز. عصر هم رفتیم رستوران و با هم غذا خوردیم و بعد از مدتی گوشت گوسفند خوردم. 

درگیر ذهن هستم. و بالطبع درگیر ترس از آینده! و درگیر دوراهی های ذهن! 

گیجی ای که ذهن برای من به همراه داره. و اضطراب دائمی آینده! 

آینده‌ای که فقط تخیل ذهن هست و واقعیت نداره. 

وقتی کارکرد ذهن رو تجربه کنی روزی چند بار مچ اش رو میگیری. میفهمی که رنج ها فقط به خاطر ذهن است. ذهنی که مدام گذشته و آینده رو برات ورق میزنه. 

ذهن مدام در تلاشه. مدام فکر تولید می‌کنه. 

واسه‌ی همینه باید مدام مدیتیتیو بمونم. یک لحظه غفلت؛ و سریع درگیر ذهن میشوم. 

ذهن مجبورت می‌کنه به نگران شدن و ترسیدن از آینده. 

ذهن مدام در حال بحث و جدل هست. 

خودش با خودش. 

یک لحظه برات جهنم میسازه و دوباره خرابش می‌کنه. 

بهشت فقط در خاموشی ذهن هست. 

ذهن آدم رو فلج می‌کنه. 

گیج می‌کنه. 

مثل همین الان!

اصلاً نمی‌دونم چی می‌خواستم بنویسم!

فقط کمی خواستم فشار ذهنم رو کم کنم. 

کمی از گیجی ام رو با صفحه ی شیشه ای تقسیم کنم! 


سوال درست کردن همیشه نصف جواب رو در خودش داره. 

مثلاً سوالهای الان من اینهاست:

الان توی این شهر بمونم یا برم؟

اگر می‌خواهم بروم به غرب آمریکا بروم یا به شرق؟ 

به ایران یا به هند؟

آپارتمان را بگذارم برای فروش با تخفیف یا تحویل اکس محترم بدهم؟ 

یک سفر در ذهنم هست به شرق آمریکا. برای انجام یوگا. 

یک سفر هم هست به ایران. برای دید و بازدید. برای دیدار از سرزمین گرم و داغدیده ی ایران. 

ترس ها مدام در سرم رژه می‌روند. 


تنهایی ونکوور! امروز یک مهمانی را نرفتم! خیلی خسته بودم و گرفتم خوابیدم. بیشتر خستگی ذهنی ناشی از اضطراب آینده. 

شاید افسردگی در ونکوور واقعی باشد!

بعضی ها معتقدند این شهر افسردگی می‌آورد! 


ترس از دلتنگی دخترم!

ترس ها باعث می‌شوند نتوانم حتی زندگی خودم را تصور کنم!

می‌دانم اگر بتوانم فقط مدتی با عمق در مدیتیشن هایم زندگی ام را تصور کنم بالاخره به واقعیت می‌رسد. 

این به من قدرت می‌دهد. 

من میتوانم زندگی خودم و جهان خودم را بسازم. 

فعلاً می‌روم کمی برای ساختن آن تلاش کنم. 

می‌دانی چطور تلاش می‌کنم؟

می‌نشینم و چشمهایم را می‌بندم. 

به نفس هایم و به حس های همین لحظه توجه می‌کنم. 

مدتی طول می‌کشد تا افکار و احساسات تمام شوند. 

بعد وارد حالتی از مدیتیشن می‌شوم. حالت بی زمان. 

جواب تمام سوالها آنجاست!

آنجا سوال‌ها از بین میرود. فقط جواب می‌ماند. 


امروز هم از زندگی ام و مسیرم اینجا نوشتم!

شاید این مسیر به درد کسی بخورد!

به امید دیدار در انتهای مسیر!

انتهای مسیر زندگی!

که به آگاهی و مرگ ختم می‌شود!

و مرگ این نوشته در این لحظه!



نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین