برنامه ریزی دو ساعته

زمان خواندن 8 دقیقه ***

 برنامه ریزی دو ساعته

***


برنامه ریزی برای آینده موضوع جالبی است که قبلا در مورد آن نوشته بودم. حالا دو ساعت فرصت دارم و خواستم برای این دو ساعت برنامه ریزی کنم.

اولین کار همین نوشتن است. نوشتن یک نوعی از مراقبه است که خیلی هم خوب و مفید است.

نوشتن برای خودم یا برای پخش در فضای اینترنت. این دو را سعی کردم به هم نزدیک کنم. یعنی خیلی چیز مخفی یا پنهانی ندارم که فقط برای خودم نگه دارم. 

فکرهای من که نوشته میشوند متعلق به تمام جهان و ضمیر و ذهن عمومی بشر است. 

فقط ترس است که میتواند دیواری بکشد و من را از جهان جدا کند. ترس از قضاوت و ترس از گرسنگی و ترس از طرد شدن و ترس اصلی و بزرگ همه ی ما ترس از مرگ.


ذهن خاصیت شاخه شاخه دارد. یعنی کلمات مثل نرم افزار های هوش مصنوعی پشت سر هم تولید میشوند و ذهن با سرعت بالا آنها را سر هم بندی میکند. همین کاری که الان میکنم.


تنها تفاوت من با هوش مصنوعی این است که من به لحظه متصل هستم و قدرت مشاهده دارم. 

من بر اساس شرطی شدگی های قبلی میتوانم نباشم. 

میتوانم خلاق باشم. مثلا وقتی آروق میزنم ذهنم میرود سمت سلامتی و نفخ و کلا مقوله ی سلامتی. 

یا وقتی صدای کانستراکشن را از بیرون میشنوم ذهنم میرود به سمت کار و رزومه و اقتصاد و غیره. 


یا میتوانم باز گردم به دقایقی قبل که نوعی ناآرامی باعث شد تصمیم بگیرم بنویسم. دو ساعت وقت خالی باعث شد کمی مضطرب یا ناآرام بشوم و بر این بشوم که کاری بکنم. بعد این ایده ی نوشتن آمد. و حالا دارم مینویسم. 

این هم یک مشاهده است. 


.

.

.

این نقطه ها زمان هایی است که هیچ کاری نمیکنم و در حال مشاهده هستم. تا ببینم کدام ایده یا فکر می آید. 

.

.

.

فقط برای پر کردن خلا ترسناک بیکاری هر ثانیه یک نقطه میگذارم. 

.

.

.

.

.

شما هم ذهنتان همینطور کار میکند. یعنی اعتیادی به کار کردن و الان خواندن دارد. 

.

.

.

احتمالا ذهن شما آنقدر سرعت دارد که در حال تند خوانی هستید ونمیتوانید با سرعت نوشتن من بخوانید.

.

.

اما من در بازی نوشتن میتوانم کند تر کنم ذهنم را و زمان هایی را به سکوت یا تایپ کردن نقطه اختصاص بدهم. 

.

.

این دو ساعت مثل همین گپ های داخل این نوشته است. 

.

.

وقتی یک فکری می آید به سرعت ارزیابی اش میکنم تا ببینم ارزش نوشتن دارد یا نه و ارتباطی به موضوع این نوشته دارد یا نه. درست مثل الان که فکری ناشی از عدم توانایی من در برنامه ریزی بلند مدت آمد. 

یا همین الان فکر در مورد تغذیه و گرسنگی و رژیم چربی سوزی کیتوژنیک.


اما در عین حال در حال مشاهده ی کیفیت تایپ کردن خودم هم هستم. 

این که دارم با عجله و سرعت تایپ میکنم. و این که الان باید رزومه ی خودم را آپدیت کنم و بنویسم تایپ ده انگشتی فارسی و انگلیسی بلدم. که انجام دادم و این که باید بیشتر در مورد ذهن در رزومه ام بنویسم. 


خود ذهن الان مهمترین موضوع ذهن من است. بیشترین نوشته ها و توجه من الان به ذهن است. 


یاد شخصی می افتم که موقتا حالش خوب نیست و از من درخواست کمک دارد ولی در این کار جدی نیست و هرچه تشویق به مراقبه و ورزش و یوگا و خواندن کتابهایی که برایش میفرستم میکنم اثر ندارد. اینکه به خودکشی فکر میکند. و اینکه در گذشته گیر افتاده. در ذهن گیر افتاده. در حالت و حس قربانی گیر افتاده. اینکه خشم های فروخورده دارد. اینکه از کل جهان طلب کار است. اما خودش نمی بیند. برایش از اکهارت و تائو کتاب میفرستم چون میدانم معجزه میکند. ولی چون عمل نمیکند حالش معمولا بد است. 

اما من به آزادی و انتخاب او احترام میگذارم. 

من سعی میکنم با شفقت و عشق تمام، سکوت کنم و به حرفهایش گوش بدهم. اما او میخواهد ذهن من را درگیر بازیهای ذهن کند. اگر سکوت کنم و با عشق فقط گوش بدم که کار هر کسی نیست بیشتر عصبانی میشود. ولی باز من در برابر عصبانیت او هم واکنشی نشان نمی دهم. بعد میگوید ادای استاد ها را در نیار. و با این تهمت باز هم من عکس العملی نشان نمیدهم. و او خودش را در یک لحظه می بیند و می خندد ولی دوباره به ذهن باز میگردد و به درون ذهن میرود و خسته و سرخورده از ذهن خداحافظی میکند. 

و من با خودم میگویم من ادا در نیاروردم و فقط بهترین کاری را که بلد بودم انجام دادم. یعنی عکس العمل نشان ندادن در برابر ذهن. چه ذهن خودم و چه ذهن کسی که دارد با من حرف میزند. 

و من عاشقانه ترین کار دنیا را انجام دادم بدون این که کسی بداند. یعنی رفتم به مدت چهل دقیقه یوگا و مدیتیشن کردم. تا بتوانم ذهن و بدن خودم را آرام کنم و مدیریت کنم. 

خودم چند روزی است که روزه هستم و به او هم توصیه کردم که روزه بگیرد ولی انتخاب کرد که نگیرد. 

او راهی جدید یاد من داد و آن راه این است که درست مثل خدا به همه ی انسانها حق انتخاب و آزادی بدهم. اگر کسی تصمیم میگیرد که خودش را قربانی بداند این را ببینم بدون دخالت. 

حتی اگر کسی تصمیم به کشتن بدنش گرفت این را ببینم بدون دخالت! که البته این حالت حدی است و بعید است بتوانم. همانطور که الان از فراموشی آن مکالمه عاجز هستم. 

با خودم میگویم باید کمک اش کنم. 

بعد میگویم نه او خودش حق انتخاب و آزادی دارد. 

تنها کسی که میتواند به کسی کمک کند خودش است و خدا. 

من فقط میتوانم مشاهده گر باشم. مشاهده گری نهایتا با شفقت. نسبت به خودم و تمام آدمهای دنیا. 

و تاکید کنم که این مشاهده گری نهایتِ بودن است ونهایت دانش است ونهایت عشق. 

حتی اگر کسی نفهمد و نداند. 

براش از تائو میفرستم که «عشق واقعی بی تفاوتی به نظر میرسد». 

درست مثل عشق خداوند که سکوت به نظر میرسد اما تنها و واقعی ترین عشق است. 

درست مثل وجود خداوند که عدم به نظر میرسد که تنها و تنها وجود است. 

از من میخواهد در حیطه ی ذهن گفتگو کنم و وارد بازی فلسفی «من میدانم» بشوم. به او میگویم ذهن بن بست است و از نظر ذهنی تو به خودکشی میرسی. 

البته کشتن ذهن که اتفاقی میمون و مبارک است و آزاد کنندۀ او از تمام شکنجه هایش.

اما او دوباره با ذهن و احساسات ذهنی پاسخ میدهد.


بگذریم.

نتیجه این میشود که بیشتر و بیشتر به راه خودم امیدوار میشوم. 

راه آگاهی که تنها راه تنها نجات دهنده از رنج است. 

آگاهی به خود و به ذهن. 

که به آگاهی به خداوند منجر میشود. 


و دوباره خودم را مشاهده میکنم و ساعت را نگاه میکنم که هنوز بیش از یک ساعتی وقت دارم. و در حال تایپ کردنی با عجله هستم. 

این تکۀ بالا را برای دوستم میفرستم با این نیت که شاید این هدیه ای باشد از سمت من برای کاهش دادن رنجی. 

من که نه از طرف خدا.

ناله ای از نی. درست مثل مثنوی مولانا. 

.

.


یک ساعت نشستن اثرش را روی کمرم نشان میدهد و دوباره مقداری توجه به بدن می آورم. باید دوباره دوش بگیرم و سپس باز گردم. اینطوری بدن و کلماتم تازه تر خواهند بود. دوش گرفتن آدم را به لحظه می آورد. برمیگردم. 



یک دوش آب گرم و سرد در تاریکی با چشمهای بسته و نشستن زیر آب خودش مثل یک مراقبه ی عالی عمل میکند. بستن ورودیهای ذهن به سادگی بستن چشمها و حس کردن دمای آب روی بدن خودش یک مراقبه ی عالی است. خشک نکردن بعد از دوش و حس کردن سرمای آب روی بدن هم به سبک شدن بدن و ذهن کمک میکند. خلاصه ی دوش و مدیتیشن و جارو کردن خانه حدود نیم ساعت طول کشید.


و حدود ۴۵ دقیقه مانده برای برنامه ریزی. 

حالا در این ۴۵ دقیقه میتوانم آینده را تصور کنم. 


مشکلی که ذهن من جدیدا به آن بر خورده عدم برنامه ریزی های میان مدت است. وقتی در لحظه باشی کمتر به آینده میروی. آینده برای تو جایی امن است و یک ویژن داری. همین. مابقی اوقات در لحظه زندگی میکنی. در معجزه ی لحظه شناوری.


اما به هر حال نیاز به کمی برنامه ریزی هم هست. مثل همین عنوان این نوشته. 

حالا که برای دو ساعت برنامه ریزی میکنم میتوانم کم کم به دو روز و دو هفته و دو ماه و دو سال برسانمشان. بعد هم بیست سال و اواخر عمر. 

آینده جایی نیست که بخواهم تصویر ذهنی خودم را در آن بزرگ تصور کنم. 

برای آینده دنیای زیبا تصور میکنم پس من هم به عنوان قسمتی از دنیا زیبا هستم. 

برای آینده دنیایی آرام تصور میکنم پس من هم به عنوان قسمتی از دنیا آرام هستم. 

برای آینده دنیایی سرشار از فراوانی و خلاقیت تصور میکنم پس من هم قسمتی از آن هستم. 

برای آینده دنیایی از سلامتی و سرور و عشق تصور میکنم ومن هم قسمتی از آن هستم.


مثلا برای دو ساعت دیگر که به دیدن تارا و دیگران میروم درست مثل الان آرام و خلاق خواهم بود. 

فردا و روزهای دیگر هم همینطور.

وقتی یک دوش گرفتن میتواند اینقدر بزرگ و لذت بخش باشد دیگر آینده خیلی هیجان زیاد تری خواهد داشت. 

مسیر را یافته ام. 

مسیر درون. 

مسیر عشق.

مسیر خدا. 


دیگر بعد از این همه شکر اندر شکر است. 

و این شیرینی از درون من میجوشد و به کل دنیا میرسد.


و من شاهد میمانم. 

شاهد این شکوه. 

و شاهد این ماجرای زیبای خداوند. 

درسکوت و حیرانی. 


و حالا این انرژی را که در این کلمات است میروم تا با آرامش و سکوت به کل دنیا بفرستم. 






نظرات

‏ناشناس گفت…
سلام.بی نهایت سپاسگذار مطالب شما هستم.من را به امیدی دوباره به خودم و زندگی سوق دادید

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

دیوانه یا جویندۀ معنوی

عشق کجاست؟

تعهد به آگاهی

اول حال خودت را خوب کن!

اهل کدام قبیله‌ای؟

دوراهیِ زندگی

حرفهای خصوصی

از دیگری چه می‌خواهی؟