سفرایران

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سفرایران


وقتی فکر سفر هستی که همیشه هستی

اول روحت سفر میکند

بعد ذهنت سفر میکند

و در آخر جسمت پرواز


سالها شده که فکر سفرم

گرفتاری‌ها و روزمرگی ها اولویت ها را از یادمان می‌برد

بعد ناگهان نهیب میزنی به خودت که داری چه میکنی

مادرت

دوستان قدیمی‌ات

سرزمینی که ریشه‌ات آنجاست

پدرانت

مادرانت

هم زبانانت

آنجایند


جسم تو 

روح تو 

با آن خاک آشناست

مشغول جمع کردن چه هستی؟

پول؟

غذا؟

واقعاً چه میتوانی جمع کنی؟

جز چند نگاه؟

جز چند خاطره

جز چند قلبی که برایت حداقل یکبار تپیده

جز یک حس

جز یک اشک

واقعاً چه میتوانی جمع کنی؟

قبلی‌ها چه توانستند جمع کنند؟

بزرگان آن سرزمین

مولوی ها

فردوسی ها

حافظ ها

باباطاهر ها

پهلوان ها

چه جمع کردند؟

آنها فقط قلبهایی دارند

اشاره هایی به عشق

که برجای مانده

در کلماتشان

قبل از رفتن باید تا میتوانی

به هر روشی

با هر زبانی

از عشق بنویسی

همین می ماند و بس

شاید نرسیدی

شاید سپر انسانی دیکتاتوری شدی

شاید سوختی

شاید هوا شدی

خاک شدی

آب شدی

چند کلمه‌ای بنویس

از پایان

از آغاز

از نقطه‌ای که آغاز و پایانش را نمیدانی

از عشق

از زندگی و مرگ

از آنکه در کلمه نمی آید

در حرف گم می‌شود


نگران بودم

سه روز به مراقبه رفتم

دردی دوا نشد

دردیست غیر مردن

کان را دوا نباشد


سفر زندگی را می‌بینی

نگران پایانش هستی

برای جسمت

برای آن اواخر برنامه‌ریزی می‌کنی

وصیت می‌نویسی

به زودی تو حتی مالک این جسم هم نخواهی بود

چه خیالاتی


تنها میروی یا در جمع؟

دست خودت نیست

تمرین میکنی

در جمع تنهایی را

و در تنهایی فکر جمع را


دیگران می‌گویند احساسی تصمیم گرفتی

میخواهی آنجا چه کنی؟

دوام نمی‌آوری

اگر به آن خاک رسیدم

به یاد مولوی

به یاد حافظ

به یاد تمام بزرگانی که آن خاک از قدمشان متبرک است

در آن خاک می‌مانم

خاک خشک کویر

خاکی که به سختی زندگی را در خود جای میدهد

خاک تشنه

تشنه‌ی عشق


اگر به جایی رفتم که مولانا درآن قدم گذاشته

حافظ مستی کرده

سهراب راز گل سرخ را دیده

شاید نسیمی به من هم رسید


چه خوب که تحریم شدیم

بکر ماندیم

خالص ماندیم


چه خوب که درها بسته شده

خانه پراز گنج است

این خانه جای صحبت اضداد نیست


روزی نجات را در پیروی از پیری دیدیم

اما امروز هریک از مردان آن سرزمین پهلوانی را در سر دارد

هر یک از زنان هنر را


بردوش بزرگانی ایستاده‌ایم

حالا نوبت ماست که خود بزرگ شویم

به اندازه کافی از شرق و غرب داریم

اگر در خود شکوفا شویم

بوی عطرش شرق و غرب را خواهد برداشت

فرار به درون

فرار به آنچه داشتیم

داریم

از بزرگان و پهلوانان گمنام

از شیران

از دلیران

از عشق

کم نداریم

فرهنگی که مغولان را ذوب کرد

اسلامیان را ذوب کرد

فرهنگ خورشید

فرهنگ آتش

فرهنگ پاکی

فرهنگ مهر

فرهنگ عشق

فرهنگ بهار

فرهنگ خیام‌ها

فرهنگ عطارها

فرهنگ شعر

فرهنگ هنر

فرهنگ عاشقی

زبان شعروهنر

فرهنگ احترام

فرهنگ قناعت

مردانگی جوانمردی و پهلوانی


ما حامل گنجی هستیم

گنج ادب

گنج ادبیات

ما بردوش بزرگانی ایستاده‌ایم

بزرگانی فراتراز جغرافیا

جغرافیا‌ی روح بشر


دنیایی که تشنه است

تشنه‌ی فرهنگ

تشنه‌ی هنر

تشنه‌ی روح ادبیات


پس بازگشت می‌کنیم به درون

از درون شکوفا می‌شویم

و در سکوت شکوفا می‌شویم




https://music.youtube.com/watch?v=qf_Qcu6yOCY&feature=share





نظرات

Shideh گفت…
از درون شکوفا می شویم
و در سکوت شکوفا می شویم

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

دیوانه یا جویندۀ معنوی

عشق کجاست؟

تعهد به آگاهی

اول حال خودت را خوب کن!

اهل کدام قبیله‌ای؟

دوراهیِ زندگی

حرفهای خصوصی

از دیگری چه می‌خواهی؟