وقایع ذهنی امروز-رابطه با خواننده ها و پذیرش

 وقایع ذهنی امروز

***


در یک جایی از مسیر هست که هر روز ذهنت را ریسِت میکنی. یعنی هر روز که از خواب بیدار میشوی دوباره انگار که سیستم عامل ویندوز تازه نصب کرده باشی، باید از اول برنامه ریزی کنی. 

برنامه های بلند مدت ذهن کم کم کوتاه مدت تر میشوند. این کار شاید نوعی حالت گذار باشد ولی کم کم اتفاق می افتد. 

این طور میشود که هر روز صبح انگار دوباره متولد شدی و دوباره تصمیم میگیری که چه کنی.

هیچ برنامه ای را از دیروز نیاورده ای. هیچ برنامه ای را از جامعه به صورت پیش فرض نگرفته ای.

پس هر روز صبح دوباره وقتی خورشید در می آید دوباره تمام زندگی ات را مرور میکنی. تمام پیش فرض ها که حالا خیلی کم شده را مرور میکنی. و دوباره تصمیم میگیری که این یک روز را چطور بگذرانی. معمولا حتی کوتاه تر  میشود. آن قدر کوتاه که تا لحظه می آید. یعنی سوال تو این میشود. این لحظه را چگونه بگذرانم!!


اینجا تکرار کنم اگر این ها را تجربه نکرده باشید درک آن تقریبا برای خواننده غیر ممکن است. زیاد نگران نباشید. هر کسی تجربیات خودش را دارد. اما داستان جایی باریک میشود که یک سری آدم ها این ها را میخوانند و با ذهن خودشان می فهمند. بعد با ذهن خودشان نتیجه گیری میکنند. بعد با ذهن خودشان انتظار و قضاوت میکنند. 

مثلا در ذهن خودشان فکر میکنند که من مثلا فلان حرف را میزنم. شاید شبیه حرفهای فلان آخوند و غیره. بعضی ها فکر میکنند من حرفهای خوب میزنم. بعضی ها هم فکر میکنند من شعار میدهم. بعد با خودشان یک تصویر و تصوری از نویسنده میسازند. بعد وقتی من مثلا یک کاری میکنم یا حرفی میزنم که با تصویر ذهنی شان متناقض است داد و بی داد راه می اندازند که دیدی مچت راگرفتیم! دیدی شعار دادی! دیدی به حرف خودت عمل نکردی! دیدی تناقض داری! 

غافل از اینکه از ابتدا اصلا حرف های اینجا را نفهمیده اند. چون در تجربه شان نبوده. فقط یک سری قیاسات و تخلیلاتی با ذهن خودشان کرده اند. یک سری پیش فرضهایی را در مورد نویسنده کرده‌اند. از روی ذهن خودشان. همان حالتی که مولانا میگفت «وانگهی از خود قیاساتی کنی» و یا در جایی میگفت «هر کسی از ظن خود شد یار من »


البته هنوز یک سری کارما یا پیش فرض از جامعه دارم. مثلا این که «همه باید کار کنند» یا مثلا این فشار اجتماعی که «همرنگ جماعت شو» یا مثلا این که «همه باید تو را تایید کنند»


یک سری هم کارمای شخصی مثلا تبدیل «گرسنگی ذهن به گرسنگی بدن» یا مثلا گول ذهن را در مورد آینده خوردن یعنی این که «آینده بهتر از حال است» و تمام زیر مجموعه های آن یعنی «اگر فلان بشود خیلی خوب میشود» و به طور خلاصه کارمای ذهنی خواستن! 


هر کجا میروم و با هر کسی حرف میزنم میگویند چه میخواهی! و من دوباره یاد خاصیت اصلی ایگو می افتم. خاصیت اصلی ایگو که خواستن است. توی دلم میگویم که هیچی! هیچی نمی خواهم. و در بیرون از سمت آدم های معمولی اینطوری برداشت میشود که خودم هنوز نمیدانم چه میخواهم. یا تکلیفم با خودم مشخص نیست و بی تصمیم هستم و غیره. آدمهای کمی عمیق تر که چیزی شبیه مفهوم رضا یا توکل را میدانند، البته اینطوری قضاوت نمی‌کنند. 

برای درک دقیق این موضوع دوباره به کتاب زمین جدید اکهارت خواهم رفت و این را به شما هم توصیه میکنم.



موضوع دیگر حالت رضایت کامل از شرایط است. مثلا حالت رضایت کامل از آدمهای دیگر. حالت رضایت کامل از میزان درک شدن. حالت رضایت کامل از میزان فهمیده شدن. میزان درک شدن همین نوشته ها. میزان کلیک و فالوها و غیره. 

این که کسی شاید من را متوجه نشود. 

این که کسی شاید من را تایید نکند. 

این که شاید در این مسیر تنهای تنها باشم.

 البته هر از چند گاهی آدمهایی پیدا میکنم که هم مسیر هستیم. این باعث خشنودی زیادی میشود ولی همیشه یادم هست که این مسیر مسیری تنهاست و به تنهایی هم باید رضایت بدهم. 

نه خانواده ای هست و نه دوستی و نه هیچ کس! فقط خود تو هستی. فقط خود او هست. فقط یک نفر هست. نهایتا یک عشق بازی دوطرفه. 

«یکی بود یکی نبود. 

غیر از خدا هیچ کس نبود.»

البته در این مسیر حافظ هست و مولانا هست و اوشو هست و اکهارت هست و سادگورو هست و موجی هست و کریشنا هست و هزاران نفر دیگر. ولی همه ی آنها عاشق و دیوانه ی همان تک دانه ی نانوشتنی خودم هستند. من هم شبیه چوپانِ قصه‌ی موسی و شبان،  اینجا «دستکش بوسم بمالم پایکش»!


داستان دیگری که میخواهم اینجا بنویسم داستان دیدار دو دوستی بود به شدت طالب. آن چه از آن دیدار دیدم تشنگی و طلب بسیاری بود برای رسیدن به آرامش و به زیبایی و به درست مطلق. که همان خداست. اما افسوس که چقدر آدم ها گیج میزنند تا راه خانه را پیدا کنند. 

دوستانی دیدم که برای رسیدن به آرامش به نرم افزار اعتماد میکنند. 

یعنی چه؟

یک کسی یک نرم افزار نوشته که امواج مغزی را میخواند. نویسنده ی این نرم افزار یک هدفی برای امواج مغزی این دوستان دارد. این دوستان با خرج هزینه ی زیاد و زمان زیاد تلاش میکنند امواج مغزی خودشان را شبیه مدل نرم افزار کنند. حداقل تا بیست جلسه و با خرج هزاران دلار. در تعجبم که چطور به این نرم افزار اعتماد میکنند! چرا باید امواج مغزی من شبیه مدل این نرم افزار بشود؟ آیا اصلا مگر این مدل امواج بهترین است؟ آیا مگر باید امواج مغزی ما شبیه هم باشد یا شبیه استاندارد تعیین شده توسط نرم افزار! بیزینس خوبی هم پشت داستان است. اسم آن را هم گذاشته اند نورو فیدبک! یا روش باز خورد عصبی!

همین ماجرا را در  مورد بدنهایشان هم اجرا میکنند. مثلا جامعه میگوید شکمت تو باید اینطوی باشد یا لب هایت قلمبه باشد یا ریش هایت چنین و چنان باشد. و دوستان ما با تیغ جراحی و ماشین ریش تراش و عمل جراحی به جان بدنشان می افتند تا کمی آن را به استاندارد جامعه نزدیک کنند. بعضی ها نصف معده شان را میبرند غافل از اینکه مشکل جای دیگریست. بعضی ها ژل و چربی به زیر پوستشان تزریق میکنند غافل از این که مشکل جای دیگری است. 

مشکل دوست نداشتن و نپذیرفتن خود است. 

مشکل پیدا نکردن زیباییِ واقعی است. 

زیبایی که خالق در تمام مخلوقاتش گذاشته. 

زیباییِ غیر قابل تعریف و محدود سازی توسط ذهن.


اما باز هم این را میپذیرم. یک حسی از دلسوزی و عشق در من ایجاد میشود و میگذرد. 

و باز تمرین آنیچا میکنم. 

تمرین گذشتن همه چیز. 

همه چیز حتی این بدن و این ذهن و این نوشته گذرایند!

و این هم گذشت!










نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

صدای سخن عشق

جاعنوانی

میراثِ من!

معنیِ زندگی

خواستن و استغنا

برای تارا، همه‌ی آدم‌ها و خودم!

چسبیدن به دنیا

مهمترین کار ۳

مراقبهء نوشتن ۱۶ اردیبهشت

فرمولِ حالِ بد