عدالت نامۀ - ۲
عدالت نامۀ - ۲
***
چرا عدالت نامهء ٢؟ طبق روال این روزها تقریباً هر روز حس هایم را چک میکنم. مطمئن که بشوم ترسی و کینهای در کار نیست و عشقی حتی اندک در وجودم دارد و بعد پیغام میدهم که «امروز اگر کاری داری بگو بیام». بعد دوباره پیغام میدهم که «اگر خواستی بنشینیم صحبت کنیم شاید توافق کردیم». وقتی بعد از مدتی جوابی نیاید تماس میگیرم و میگویم میخواهی صحبت کنیم؟ اما امروز حس ناامیدی غلبه بر او غلبه داشت وگفت نه دیگه بیا دادگاه! گفتم حتماً. کی؟ گفت فردا! گفتم باشه نمیدانستم فرداست.
فردا باید برای رسیدن به عدالت به عدالتخانه بروم. عدالتخانه ها معمولاً حرف ها را مکتوب میخواهند و این شد که عدالت نامه ء ٢ شروع شد!
فردا باید احتمالا با قاضی و وکیل و کارمندان عدالتخانه حرف بزنم. برای حرف زدن نیاز به زبان مشترک هست. اولین لایهء زبان، همین کلمات است. اینها باید به زبان شما ترجمه شود. زبان شما مثل سرزمین شما، کیلومترها با زبان ما فاصله دارد. پس یک مترجمِ کلمات نیاز هست.
لایهء عمیقتر ذهن است که وسیع تر از کلمات است. داستان های ذهنی و روایت شما از زندگی هم احتمالاً با من متفاوت است. برای ترجمهء داستان من به داستان شما هم نیاز به مترجم هست. کسی که داستان شما یعنی قانون را بداند و داستان زندگی انسان را هم بداند. وکیلانی حتماً هستند که داستان ما را به داستان شما ترجمه کنند. پس یک وکیل هم نیاز است.
اما مسأله از همانجایی شروع شد که داستان من با داستان همسرم متفاوت شد. دیگر متوجه حرف ها و داستان های هم نمیشدیم. حدود بیست سال پیش داستان مشترکی داشتیم. هر دو معتقد به تصادف بودیم و ماده. هر دو فکر میکردیم همین ماده وجود دارد. هر دو جوان بودیم و لذت جو. من خوشحال بودم که میتوانم به اندازهء یک انسان از خودم فراتر بروم. یعنی یک نفر دیگر را اندازهء خودم دوست بدارم. بعدها فکر کردیم عدالت و نظم در کانادا هست و با هم به این سرزمین آمدیم. بعدا فرزندی را به این دنیا آوردیم و فکر میکردیم در کانادا سعادت بیشتری در انتظارش است. شاید اکنون هم سرنوشت فرزندمان بعد از خدا به دست شما قاضی و وکیل کانادایی باشد. اما سرنوشت هر کس اول به دست خداست و بعد خودش.
خلاصه، کم کم داستان ذهنی من عوض شد. وقتی دیدم هنوز گاهی خشم در خودم میابم و گاهی نارضایتی دارم و از دنیا طلبکارم تصمیم گرفتم مراقبه را تست کنم.
بعد از مراقبه وارد دنیای جدیدی شدم. این دنیا خیلی بزرگتر از دنیای مادی بود.
با گریه و التماس از همسرم درخواست کردم مراقبه کند ولی نمیدانم اثر کرد یا نه. بیشترین هدیهء من به او آزادی بود. و حالا پذیرش.
پذیرش را بالاترین نوع عشق و ارتباط میدانم. پس چه مراقبه کند و چه نکند، او را میپذیرم. دوست ندارم رنج بکشد ولی اگر کشید حتماً حکمتی الهی در آن است.
من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم. از مرزهای خانواده و همسر بزرگتر. کم کم به مرز جهانی شدن فکر میکنم. به تمام بشر. گسترده شدن تا تمام وجود. تمام حیوانات و گیاهان و انسانها. گسترده شدن تا خود خدا. تا همه. تا هیچ. پیوستن یک قطره به دریا.
خلاصه اینکه بعد از وارد شدن به دنیای درونی مراقبه فهمیدم دنیای بزرگتری و وجود یگانهای فرای این دنیای مادی و محسوس هست. از نظر همسرم من متوهم تر شده بودم. شاید از نظر خیلی ها اینطور باشد. اما من به گنجی دست پیدا کردم به نام گنج لحظه. شاید بتوانم ادعا کنم معنوی تر شدهام. اما همین ادعا خلاف معنویت است. ایگوی معنوی خطرناک است پس شاید بهتر است بگویم تغییر کردم! این را مطمئن هستم!
از نظر اکثریت جامعه اما کصخل شدهام یا رد دادهام یا درویش شدهام یا شیدا شدهام. صفاتی که نسبت میدهند فراوان است! شاید از نظر شما دچار منتال هلث ایشیو هستم! هر کسی قضاوتی میکند. شما که خودت و شغلت قضاوت است!
همانطور که استادهای عزیزی مثل اکهارت و سادگورو هم گفتند، بعد از وارد شدن به دنیای درون، تمام چالش ها و کارما های تو برای رشدت مصرف میشود. یعنی همان چالش هایی که قبلاً باعث رنج میشد حالا باعث رشد میشود.
چالش هایی مثل ترک شدن توسط همسرم. یا دوری از دخترم. چالش هایی مثل قضاوت شدن توسط جامعه. مثل تنهایی.
تمام این چالشها باعث شد من بیشتر و بیشتر به درون فرو بروم.
دوری از همسر و دختر و از دست دادن خانواده باعث شد به ناپایداری دنیا آگاه شوم.
تنهایی باعث شد خودم را بیشتر بشناسم.
قضاوتها باعث شد ترس هایم را پیدا کنم و با آنها مواجه شوم.
نداشتن هم صحبت باعث شد با خودم و با خدا و با صفحات سفید بیشتر حرف بزنم. نتیجهء آن شد هزاران نوشته. نوشتههایی از نانوشتنی.
در آن نوشتهها تمام ماوقع را نوشتهام. روزی که از خانه رفت. روزهایی که دلم برای تارا تنگ میشد و تقریباً تمام مسیری که تا دادگاه رسیدیم.
نه ادعا میکنم که صد درصد سمت حق ایستادهام و نه ادعای قربانی بودن دارم. هر لحظه مثل تمام آدمهای دیگر من هم در معرض خطا و اشتباه هستم. اما راهش را ماندن در لحظه میدانم.
همانطور که آرامش و عشق در لحظه هست، عدالت هم در لحظه هست. پس عدالت من ماندن در لحظه است. با این روش عدالت را میجویم. با ماندن در لحظه. با مشاهده کردن خودم.
شاید شما این حرفها برایتان داستان هایی خسته کننده و بی معنی به نظر بیاید. برای کسی که هنوز لحظه را درک نکرده قطعاً همینطور است. برای چنین افرادی فقط ماده وجود دارد و مظهر آن یعنی پول.
که البته تعادل در آن هم مهم است.
در ساحت مادیات و پول قطعاً و یقیناً به عدالت خداوند معتقدم. روزی هیچ جنبدهای از جمله من، مگر به خاطر شکرگزاری خودم کم و زیاد نمیشود. به آنچه از مادیات نسیبم شده راضی و قانع هستم. اگر هم کم و زیادی بشود به عدالت و سهم خودم از این دنیا راضی و قانع هستم. خدایی که چهل سال روزی ام را رسانده میتواند صد سال دیگر هم برساند. پس ترسی ندارم. فراوانی هست. عشق هست. خدا هست.
از خدای خودم خواسته ام اگر صلاح بداند بتوانم برای تارا که فرزند بیولوژیکی ام است، حضور داشته باشم. اگر هم نشود صلاح خداوند را گردن مینهم و میپذیرم.
اگر عدالتخانهء غربی حکمی بدهد برای زندگی تارا سرنوشت خود اوست و کارمایی که من به عنوان پدر برایش گذاشتم.
در مسیر معنوی خواستههایم را کم کردهام. وابستگی هایم را کم کردهام. خواستهء دیگری ندارم. تمام گذشته به وضوح و روشنی هست. آینده را من با آگاهی لحظه به لحظه ام میسازم.
به عدالت الهی صد درصد اعتماد و اطمینان دارم. عدالتی که جهانشمول است. و مسیری که برایم تعیین شده. مسیری که سعی میکنم هر قدمش را و هر کلمهاش را با آگاهی طی کنم.
چیزی برای از دست دادن ندارم.
کسی که آزادی درونی را یافته نمیتوان زندانی کرد.
کسی که فراوانی را یافته نمیتوان فقیر کرد.
کسی که عشق را یافته نمیتوان ترساند.
کسی که عدالت را یافته از حکم خداوند شاکی نمیشود.
کسی که روح الهی خودش را بیابد آسیبی نمیبیند! حتی اگر کشته شود. چنین کسی فقط بدن اش را که قرض گرفته بود با رضایت کامل به زمین بازمیگرداند و به مبدأ خودش بازمیگردد.
به همان آگاهی.
به همان خدا.
همان نانوشتنی.
نظرات