مرجع تقلید

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 مرجع تقلید

---

در مدرسه یه ما یاد داده بودند که مرجع تقلید باید داشته باشیم. خیلی جاها مستقیما می‌پرسیدند که مرجع تقلیدت کیست. داشتن مرجع تقلید در شیعه واجب است. من هم می‌گفتم مثلا امام خمینی. یا حضرت آیت الله خامنه‌ای! 

یکی از شروط مرجع تقلید در قید حیات بودن بود. یعنی وقتی که می‌ُمرد باید عوض اش می‌کردیم. وقتی خمینی فوت کرد جانشین اش را برداشتیم. آخوندهای دیگری هم بودند! کتابهایشان بیشتر کپی از یکدیگر بود. مجموعه ای از عادات روزانه. کتابهای توضیح المسائل. مسائلی که توضیح می‌دادند بیشتر عادتهای کوچک روزانه بود. مثلا نظافت و تغذیه حرام و حلال و غیره. هنوز هم در آن کتابها چیزهایی هست برای تامل. مثلا زمانی که می‌خواستم عادت‌های روزانه برای خودم انتخاب کنم سری به رساله‌ی مراجع زدم! 


راستش را بخواهید داشتن الگو در زندگی خیلی مهم است. الگو یک نمونه‌ی زندگی را به طور واضح به شما نشان می‌دهد. الگو خیلی کاررا راحت می‌کند. اما در همان اسلام هم نباید در اصول از کسی تقلید می‌کردی. اصول را باید خودت برسی! شاید هم باید کسی به تو برساند!


این روزها خواسته یا ناخواسته؛ الگوهای مردم جف بزوز و ایلان ماسک و بیل گیتس و وارِن بافِت هستند! یا در سطوح دیگر شاخهای اینستاگرام مثل تتلو و سحر قریشی و غیره! معمولاً هنرپیشه‌های سینما و شاید خواننده‌ها. تمام اینها انسانهایی شریف هستند. من خوب نمیشناسمشان. این آدمهای معروف حتما در چیزی سرآمد هستند و حتما می‌توان از آنها چیزهایی یاد گرفت. همانطور که از آیت‌الله ها می‌توان چیزهایی یاد گرفت. 


اما من به عنوان یک انسان دنباله روی هیچ کسی نیستم! یک صدای درونی دارم که مدام هست. اگر دسترسی به زندگی درونت پیدا کنی به کسی نیاز نداری. اما بالاخره در کوران زندگی بالاو پایین هایی هست. من هم گاهی گم می‌شوم. من هم به معلم احتیاج دارم. مثل همه! من هم در طول این چهل و اندی سال زندگی معلم های زیادی داشتم. معلم های در قید حیات یا درگذشته. من هم خیلی معلم عوض کردم. مدتی هلاکویی گوش دادم! مدتی اوشو! گاهی با مولانا دمساز شدم. گاهی با دیگران. چند سال گذشته اما چندین معلم دیگر را پیدا کردم. حدود هفت هشت سال پیش اکهارت را پیدا کردم. کتابهایش را چند بار خواندم. حرفهایی برای گفتن داشت و هنوز دارد. فلسفه‌ی عمیقی که ناشی از تجربه‌ی خودش است را آموزش می‌دهد. اکهارت در یک دوره به من برای گذر از اضطراب مهاجرت خیلی کمک کرد. همسرم از او بدش می‌آمد. می‌گفت از قیافه‌اش خوشش نمی‌آید! شاید او فقط قیافه‌اش را دیده بود! اکهارت هنوز در قید حیات است. اکهارت همشهری من است. او چند محله آن طرف تر زندگی می‌کند. اکهارت در حال روشنایی بخشیدن به کل غرب است. به آمریکای شمالی! من هم گاهی کتاب‌های آنتونی رابینز می‌خواندم! اما آکهارت در عمقی صحبت می‌کند که خیلی ها به سختی به آن دسترسی دارند. اکهارت معلم من است. بدون اینکه دنباله رو او باشم. از این که او هست و زنده است خوشحالم. حتی گاهی به سرم می‌زند بروم محله‌شان و از دور یه سلامی بکنم اگر توی سوپرمارکت پیدایش کردم!

معلم بعدی من گوئنکاجی بوده و هست. او دیگر در این دنیا نیست. گوئنکا اهل برمه بود. او با نبوغ و استعدادش سازمانی جهانی برپا کرد. او هدیه‌ای از بودا برای کل ماها آورد. گوئنکا به گردن من حق دارد. او مرا با بُعد جدیدی از زندگی آشنا کرد. تقریباً هرروز به او فکر می‌کنم. گوئنکا به ما یاد داد زندگی را آنطور که هست ببینیم! او در عمل به ما ها یاد داد بعد از جسم و ذهن و احساسات چیز دیگری هست. یک گنج بزرگ! روحت شاد ای مرد بزرگ! تو به من خدمت بزرگی کردی. 

اما معلمی که چند ماهی بیشتر نیست درکش کرده ام. نمی‌توانم به خوبی توصیفش کنم. تقریباً در عرض چند روز مرا به درون خودش کشید. او کسی نیست جز سادگورو. یک گوروی واقعی. چراغ راه. چراغی که در هندوستان طلوع کرده. او پدر معنوی من شد. پدر معنوی تمام کودکان جهان است. حتی برای کودکانی که هنوز به دنیا نیامده‌اند احساس مسوولیت می‌کند! او و یارانش واقعاً در حال نجات زمین هستند! واقعاً و نه در فیلمهای تخیلی! او در شصت و پنج سالگی جنبش نجات خاک را به راه انداخته. هرچه بگویم کم گفتم. حرفهایش در حد جادوست. حداقل برای من. خلاصه بگویم عاشقش شدم! 

سادگورو و همه‌ی معلمهای واقعی حق بزرگی به گردن من دارند. شب و روزهایم را با آنها سپری می‌کنم. با یاد آنها می‌خوابم و بیدار می‌شوم. معلمهایی معلم واقعی هستند که تو را به درون خودت راهنمایی کنند. معلمهایی که دنباله رو و شاکرد و مقلد پرورش نمی‌دهند! یادت باشد بزرگترین معلم همه ‌ی ما آگاهی ای است که درون من و تو هست. 

آن آگاهی نانوشتنی. آن آگاهی ای که درون یک گیاه هم هست. درون تنه‌ی درخت. درون خاک. در فضای خالی اتم و کهکشان! 

آن آگاهی‌ای که به من و تو دستی برای نوشتن و چشمی برای خواندن داد. 

آن آگاهی ای که قلب تو را به تپییدن وامی‌دارد! 

اکسیژن را به درون سینه‌ات می‌فرستند! 

آن آگاهی ای که در بهار درختان را پر از گل و شکوفه می‌کند! 

همانی که عالم همه دیوانه‌ی اوست! 

همان خورشید! 

همان نوری که بالاخره من و تورا در بر خواهد گرفت! 

همان منبع اصلی! 

همان سکوت! 

همان موجودی که زمان را خلق کرد! 

مکان را هم همینطور! 

همان معشوقه ی حافظ و سعدی و مولانا! 

همانی که بدن تو را به حرکت درمی‌آورد! 

همانی که اگر بخواهم زیاد حرف بزنم زبانم بند می‌آید! 

اگر زیادی بنویسم دیگر اشکها نمی‌گذارند! 

همانی که زیاد نمی‌توانم در موردش حرف بزنم! 

نمی‌توانم راحت بنویسم!

همان نانوشتنی!




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین