تنهایی ذاتی

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 تنهایی ذاتی

---

چهار صبح به وقت ونکوور. 

دوشم را گرفته‌ام. تنها. 

دراتاق نشسته ام. تنها. 

با خودم یا با خدا یا با وجدان عمومی بشر در حال حرف زدن! 

ایده‌ای آمد به ذهنم در تنهایی! تنهایی ذاتی ما! 

سالها پیش گروهی داشتیم از دوستان همکلاسی دانشگاه. شاید پانزده سال پیش. با هم می‌نشستیم و گپ می‌زدیم و دردو دل می‌کردیم. گاهی غمگین و گاهی شاد. از درونیات هم و از داستانهای جوانی می‌گفتیم. روزی قرار شد بچه‌ها بیایند خانه‌ی ما. وقتی نشستیم شروع به صحبت کردم. یادم می‌آید که گفتم«ولی بچه‌ها ما تنها به دنیا می‌آییم و تنها از دنیا می‌رویم» قبلاً بحث فلسفی زیاد می‌کردیم. نمی‌دانم کسی از آن گروه یادش هست یا نه. بعدها که خودم را مرور میکردم با خودم گفتم این حرف بی مقدمه چی بود که گفتی! کسی پیگیری نکرد! پانزده سال گذشت و من الان باز می‌گویم. 

«ولی بچه‌ها ما تنها به دنیا می‌آییم و تنها از دنیا می‌رویم. » آن روز سعی داشتم در میان آن شیرینی دوستی کمی شراب تنهایی بنوشم!


مادرم سی چهل سال پیش شوهرش را از دست داد. او هفت فرزند داشت. تمامشان ازدواج کردند و رفتند. دهها نوه هم همینطور. سالها پیش من هم می‌خواستم مستقل بشوم. از مذهبی بودن مادرم گاهی انتقاد می‌کردم. یک روز به من گفت پسرم من با همین اعتقاداتم به تنهایی زندگی می‌کنم. مضمونش این بود که من تنها هستم و تنها خداست که تنهایی من را پر می‌کند! او را از من نگیر! آن زمان مذهب من آتئیسم بود! بعدها من مادرم را تنها گذاشتم! با خدای خودش! 


خاطره‌ی سوم تولد دخترم تاراست. در مورد نوع تولد فرزندمان گاهی با همسرم حرف می‌زدم. من طرفدار تولد طبیعی بودم. اما او گاهی به سزارین هم فکر می‌کرد. دودل بود. بالاخره بعد از چندین ماه همان اواخر او تصمیمش را گرفت. همسرم به تنهایی تصمیم گرفت. من نمی‌توانستم دخالت کنم. او تصمیم گرفت طبیعی به دنیا بیاورد. شاید تزریق بی حسی نخاعی. او این تصمیم را به تنهایی گرفت. رسیدیم به روز تولد. او روی تخت بود. درد داشت! به تنهایی! من در کنارش بودم. دست راستم را پشت گردنش و دست چپم را گاهی روی بدنش می‌گذاشتم!  من داشتم پدر می‌شدم. به تنهایی! بالاخره بعد از چندین ساعت رفت و آمد دکترها و پرستارهای مختلف تارا دخترم به دنیا آمد. اول کله اش بیرون آمد! صورتش درست رو بروی من بود. به سمت چپ بود همان جایی که من نشسته بودم. چشمهایش بسته بود و لپهایش باد کرده.  اولین نگاه را به صورت تارا انداختم. قبل از مادرش. هیجان وصف ناپذیری داشتم. به تنهایی! بالاخره تارا به دنیا آمد. بند نافش را من قیچی کردم. تارا تنهایی به دنیا آمد.

 

تمام این داستان ها را گفتم. شما هم می‌خوانید به تنهایی!

الان هم من در اتاق خودم تنهایم. هفت هشت میلیارد هستیم. هنوز کسی از تنهایی بیرون نیامده. این هم از آن بازیهای طبیعت با ماست. کوزه‌ی تنهایی هیچ وقت پر نمی‌شود! مشهورترین انسان هم تنهاست. اگر مثل پدرمن هفت فرزند هم داشته باشی و دهها دوست باز به تنهایی می‌میری! 

ببخشید خیلی زهر تلخ تنهایی توی حلقتان ریختم. اما حقیقت تلخ است. اما باید بخوری اش. باید آنقدر حقیقت را جرعه جرعه بنوشی شاید تلخی اش برود. شاید روزی تنهایی شیرین را تجربه کنی! آنقدر از این شراب تلخ باید بنوشی تا مست شوی و دیگر مزه‌ی تلخ آن را نفهمی!

کوزه‌ی تنهایی ته ندارد. هرچه در آن بریزی پر نمی‌شود. پول. فرزند. روابط. شهرت. کار. سیگار. مشروب. دوست. خانواده. همه را تست کن! اگر تنهاییت پر شد که نمیشود! اسمش را گذاشتم تنهایی ذاتی! یعنی «ولی بچه‌ها ما تنها به دنیا می‌آییم و تنها از دنیا می‌رویم» 

شاید با عشق بشود! هنوز نمی‌دانم! 

شاید با نوشتن بشود! هنوز خوب نمی‌دانم!

شاید با مراقبه شد! نمی‌دانم!

شاید با خواندن این مرثیه‌ی تنهایی تنهاییت کم شود! شاید هم زیاد! نمی‌دانم!

به هر حال من در تنهایی می‌نویسم و تو در تنهایی می‌خوانی. 

ببخشید از این شراب تلخ را به کامتان ریختم. تنهاییم را با شما شریک شدم. شاید مستی ات را پراندم. شاید مشغول هم آغوشی بودی! شاید درگیر گذشته یا آینده بودی! شاید در جمع بودی! اما مطمئن هستم تنها بودی! شاید با حیوان خانگی ات بودی. شاید به کاری مشغول بودی. ولی باز هم تنها بودی. این را مطمئن هستم. 

تو از مولانا مشهور تر نیستی! اما اسرار مولانا هم از درونش بیرون نیامد! مولانا هم تنها بود! شمس هم تنها بود! بعد از ملاقات با شمس آنها دوباره تنها شدند. مولانا همچو نی در نیستان تنها بود. زمانی که شروع کرد گفت بشنو از نی هم تنها بود. نیِ مولانا از جدایی‌ها شکایت می‌کرد! از همین تنهایی! می‌گذارم خودش شما را به این سفر ببرد! به تنهایی!


بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش


من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من


سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست


آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد


آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد


نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید


همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید


نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند


محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست


در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد


روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد


در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام


نظرات

در جواب یکی از دوستان که به پیوستگی و یگانکی ذاتی جهان اشاره کرد:
وقتی کامل کامل در تنهایی فروبروی کم کم پیوستگی رو حس می‌کنی! درست وقتی تنهایی را شریک می‌شوی از بین می‌رود!

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

دیوانه یا جویندۀ معنوی

عشق کجاست؟

تعهد به آگاهی

اول حال خودت را خوب کن!

اهل کدام قبیله‌ای؟

دوراهیِ زندگی

حرفهای خصوصی

از دیگری چه می‌خواهی؟