نوشتن از نانوشتنی ۱

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 جاعنوانی ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

***


الان قرار بود به مراقبه ویپاسانای دو ساعته بروم. نرفتم. حالا به جایش مینویسم. نوشتن نوعی مراقبه است. حداقل برای من. 

موسیقی شافل مینوازد.

فکر های مختلف میآید و میرود. اگر کسی باشد دور رو برم کمی این امواج افکار دچار تلاطم میشود. ولی وقتی تنها هستم این موجها توسط خودم یا اینترنت ایجاد میشود.

آگاه شدن از احساسات باعث خوشایند شدن آنها نمیشود. 

آگاه شدن از افکار باعث مثبت شدن همه ی آنها نمیشود. 

آگاه شدن از بدن باعث کامل شدن بدن نمیشود. 

آگاه شدن از افکار و احساسات فقط تو را به شاهد تبدیل میکند. 

به قول حافظ شاهد قدسی. 

یا خدای تک چشم روی اسکناس دلار!


خلاصه،‌ بدن کار خودش را میکند. غذا و تولید مثل و پیر شدن و مردن. 

این کار بدن است. 

فقط میتوان به آن آگاه شد. 

نمیتوانی ریاضت بکشی. یا غذا نخوری یا راهبه بشوی و ازدواج نکنی. به جای آن باید تمام این کارها را با آگاهی انجام بدهی. 

غذا خوردن با آگاهی. روزه گرفتن با آگاهی.

بودن با زن،‌ دیدن زن، هم آغوشی با زن، باز هم با آگاهی.


ذهن هم کار خودش را میکند. تولید افکار و احساسات و قضاوت ها و مقایسه ها و باز تولید حافظه و تخیل آینده.

این کار ذهن است. 

فقط میتوان به آن آگاه شد. 

ذهن را نمیتوانی متوقف کنی. باید با آن کنار بیایی. 

با مشاهده ی ذهن از ذهن بیرون بیا. 

هر لحظه و بعد از هر فکر. 

بعد از هر جمله و کلمه.

بعد از هر احساس.


ذهن برای تو داستان میسازد. برای تو هویت میسازد. برای تو فیلم های درام میسازد. 

ذهن من هم این همه داستان ساخته. 

همان ذهن آنها را نوشته. 

همان ذهن دوباره به آنها فکر میکند. 


بیش از هزار نوشته. در طول ده ها سال. 

حالا دو راه دارم. 

راه اول کنار گذاشتن تمام آنهاست. چون حس ها تغییر میکند. پس حسی که در ابتدای این نوشته داشتم دیگر نیست. دیگر نیازی نیست به آن باز گردم. دیگر نیازی نیست ذخیره اش کنم. دیگر نیازی نیست با دیگران به اشتراک بگذارم. یا حتی خودم دوباره بخوانم. 


راه دوم پرداختن به نوشته هاست. این نوشته ها مسیر پر پیچ و خم ذهن را نشان میدهد. خود من گاهی دوباره در آن پیچ و خم های ذهن می افتم. خواندن دوباره به من کمک میکند دوباره آن مسیر را راحت تر طی کنم. چون یک بار مسیری مشابه آن را رفته ام. ذهن هزار توی خطرناکی است. 

بیشر آدم ها جای در این هزار تو گیر می افتند تا زمان مرگ بدن. 

در زمان مرگ بدن ذهن هم ناچارا میمیرد. 

مثلا میتوانم از نوشته ها کتابی بسازم. یا یک فایل پی دی اف. کم زیبا ترشان کنم تا راحت تر خوانده شوند. کمی عکس و آمار به آنها اضافه کنم. 

میتوانم بخوانمشان. آنها را تبدیل کنم به صدا و ویدیو. شاید کسی دوباره زنده شان کند. شاید به کسی کمک کند. شاید یک دورهء آموزشی شد. 


دوباره اما یادم می افتد که دوراهی در کار نیست یادم می آید که تمام دوراهی ها ساختهء ذهن است. در لحظه هیچ دوراهی وجود ندارد. 


اگر به لحظه برگردم تمام دو راهی ها و تمام آینده و انتخاب ها حل میشوند. تمام تخیل ها حل میشوند. تمام مشکلات ذهن حل میشوند. 

مشکلات مالی ناشی از احساس کمبود. 

مشکلات اضطرابی ناشی از ترس از آینده. 

مشکلات احساسی ناشی از سرزنش گذشته.

مشکلات دوراهی ها ناشی از حساب و کتاب ذهن. 


همه و همه یکجا حل میشوند. 

راه حل، در بیرون نیست. 

راه حل در بدست آوردن فلان پول نیست.

راه حل در بدست آوردن فلان رابطه نیست.


وقتی یک بار این حالت را بچشی دیگر پول و رابطه و کل دنیا برایت بازیچه مینماید.

تو دوباره شاید پول در بیاوری و خرج کنی.

شاید رابطه ایجاد کنی و هم آغوشی کنی.

شاید در دنیا زندگی کنی.

اما میدانی این بازیست. 

اصلِ کار، جای دیگری است. 


این بار اجازه میدهی در وادی ماده و ذهن هر اتفاقی خواست بیافتد. بالا تر از مرگ که نیست. حتی اجازه میدهی مرگ اتفاق بیافتد. 


تو وارد یک زمین بازی جدید شده ای. زمین بازی تو دیگر بدن و ذهن و ماده نیست. 

زمین بازی تو جایی عمیق تر و فرای اینهاست. 

جایی که غیر قابل توضیح دادن است. 

جایی که نانوشتنی است. 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

دردِ خودپرستی

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

هم هویت شدگی باذهن

براچی میری اینستاگرام؟

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

نقشۀ گنج