وصلهء ناجور

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 وصلهء ناجور

***


گاهی که به خودم نگاه می‌کنم می‌فهمم وصلهء ناجوری برای این دنیا هستم. 

قصدم این نیست که اینطوری برای خودم هویتی بسازم جدای از دنیا، ولی یک نگاه به گذشته ام این را نشان می‌دهد. 

بگذارید از کودکی شروع کنم. 

از کودکی دنیا برایم جای عجیب و غریبی بود. برایم عجیب بود که آدم‌ها و کمپانی‌ها و کشورها با هم رقابت می‌کنند. با خودم می‌گفتم مثلاً چرا هرکسی هر چیزی کشف می‌کند برای کل بشر نمیدهد. چرا مثلاً شرکتی که فلان تکنولوژی را دارد آن را به همه نمی‌دهد. چرا این همه منابع صرف می‌شود که مثلاً همان ماشینی که در آمریکا می‌سازند دوباره در ژاپن از راه دیگری بسازند. 

افکاری از این قبیل نشان می‌داد من اصل رقابت و جنگ و برتری جویی را خوب نمی‌فهمم! 


به زورِ جامعه و خانواده، حدود بیست-سی سال هر روز مدرسه و دانشگاه رفتم. اگرچه بعضی کنجکاوی هایم پاسخ داده می‌شد ولی نهایتاً مجبور بودم مدرسه بروم. ضعیف بودم. فضای جامعه اینطور بود که اگر درس نخوانی و دانشگاه نروی می‌میری. هم مرگ فیزیکی و هم مرگ اجتماعی!


خلاصه من هم به دنبال گلهء گوسفندان و برای ترس از نمردن، مدرسه و دانشگاه را با زور و ضرب تمام کردم! 

هیچوقت نفهمیدم چرا در مدرسه و دانشگاه، آدم‌ها باند بازی و رقابت می‌کنند. 

بالاخره دانشگاه تمام شد! 

حالا با غول جامعه باید طرف می‌شدم. همواره از این غول می‌ترسیدم. 

خواستم کار کنم. باز هم معادلات کار برایم عجیب بود! برادرم می‌گفت برو پروژه بیاور اگر میخواهی در شرکت من کار کنی! این را هم نمی‌فهمیدم! اصول اولیه‌ی اقتصاد که مبنی بر بده و بستان بود را هم خوب نفهمیدم. فکر می‌کردم او باید به من که تازه فارغ‌التحصیل شدم کمک کند! 


با دختری دوست شدم! شش هفت سال با هم دوست بودیم. می‌گفت اگر می‌خواهی با تو باشم باید بیایی خواستگاری! باید قرارداد ازدواج ببندیم. باید عقد کنیم. این را هم نمی‌فهمیدم! 

نمی‌دانستم حتی چنین رابطه‌ای هم که من فکر میکردم عشق است، در واقع یک قرارداد است. 


بعدها فکر کردم من وصله‌ای ناجور برای جامعهء ایران هستم. با خودم گفتم بروم کانادا حتماً خوب است. فکر کردم ایران پر از کلاغ است ولی کانادا پر از بلبل! 

وقتی آمدم کانادا دیدم اینجا باغ وحش است! 

حتی وصلهء ناجور تری هستم! 

نه زبانشان را بلدم نه مراوداتشان را نه رزومه نویسی دروغشان را و نه زیرآب زدن هایشان را! 

با زور و ضرب، ده سالی هم اینجا ماندم. به واسطهء ارتباطات و کمی زور و ضرب، خودم مقداری پول درآوردم. هم کارمندی را تست کردم و هم بیزینس را. هیچ کدام برای من نبود! 


مهاجرت سخت تر از ماندن در ایران بود. اینجا وصله‌ی ناجور تری بودم. 

کم کم همان دختری که فکر می‌کردیم عاشق هم هستیم از من متنفر شد! چون می‌خواستم قرارداد نداشته باشیم! حالا هم او و هم اداره‌ی مالیات از من طلبکارند!


تنها جایی که حرفم را می‌فهمند همین جاست! همین نانوشتنی! اینجا هم هر روز حال و وضعم را می‌نویسم. فقط همین نوشته‌ها حالم را می‌فهمند. 

چند نفری هم میخوانند! 

اما بعید می‌دانم بگیرند! چون کسی حال خواندن ندارد.اکثر آدمها اگر هم بخوانند، تندخوانی می‌کنند. 

تمرکز چیز کمیابی شده و مردم همواره می‌خواهند چیزی بدست بیاورند ولی اینجا چیزی برایشان ندارد. 

بعضی ها می‌گویند تو شکست خوردی. بعضی‌ها می‌گویند موفق بودی. من هیچکدامشان را نمی‌فهمم. 


رفتم سراغ معنویت و مراقبه. 

آنجا جایی شگفت‌انگیز بود. حرفهای آنجا برایم فهمیدنی تر بود. 

اوشو خواندم و به دلم نشست. 

اکهارت خواندم کمی آرام شدم. 

بعدها سادگورو را پیدا کردم. 

اینها هم مثل من وصله‌ای ناجور اند که شانسکی معروف شده‌اند. 

بعد دیدم مولانا هم وصله‌ای ناجور بود. حافظ هم همینطور. بودا هم همینطور. 

شاید هم من دارم خودم را به اینها می‌چسبانم. ولی شبیه همان دیوانگی های آنها را در خودم می‌بینم. 


حالا تقریباً همه‌ی دنیا از من طلبکارند. 

از نظر آنها من بی مسولیت هستم. مسوولیت از نظر آنها یعنی کارهایی که آنها از من می‌خواهند را دیگر انجام نمی‌دهم. 


تا وقتی بچه بودم مجبور بودم کارهایی که جامعه می‌خواست را انجام بدهم. 

حالا بعد از چهل سالگی شاید بتوانم کمی سرکشی کنم. اما زور طرف مقابل خیلی زیاد است. باید مواظب باشم.

جوامع معمولاً وصله‌های ناجور را زندانی می‌کنند. 

باید مواظب باشم زندانی نشوم! 

اعترافاتی که اینجا می‌نویسم شاید روزی برعلیه من و برای زندانی کردنم استفاده شود! 

اتفاقاً زندان جای بدی نیست! 

آنجا می‌توانم خودم باشم! 

البته احتمالا! 

شاید آنجا هم وصله‌ای ناجور بودم! 






نظرات

alich گفت…
تو تنها نیستی رفیق😢🤗

خیلی از ما آدمها همینطوریم شاید کم و زیاد داشته باشه یا حتا فقط متفاوت باشه داستانامون
فکر نمی کنم گناهی هم داشته باشیم
مگه چقدر نقش داشتیم؟
چه برسه به اینکه سناریو رو تعیین کرده باشیم
هر کسی از نقطه متفاوتی شروع کرده این سفر زندگی رو
مسیر متفاوتی در پیش داشته
اتفاقات متفاوتی رو ظاهرا تجربه کرده
داستانش متفاوت شده به طوری
خیلی از مهارت ها و تحمل ها و توانایی ها و ... بدون اینکه بفهمه چطور در اون جمع شده
درست مثل پول و مالی که به یکی به ارث می رسه و دیگری در تلاش برای حداقل گذران زندگی در تلاشه
مثل قد و نژاد و پاسپورت و هوش و .......
یکی طوری بار میاد که انگار راسته کار همین دنیا و قواعدشه و چه بسا حال هم می کنه با همین رقابت ها و .... انگار تو بازی فوتبال با تیم رقیب توی دربی هست
یا شایدم توی بوکس به رقیب قدیمی غلبه کرده
یکی بیشتر احساس وصله ناجور می کنه
دوست داره دنیا جور دیگه ای باشه
قواعدش
روال و جریانش
و این بازی انگار بوده و حالاها خواهد بود
لااقل در عمر ما
و احتمالا در ذهن ما و دیدگاهمون به جهان ....
alich گفت…
تو تنها نیستی رفیق����

خیلی از ما آدمها همینطوریم شاید کم و زیاد داشته باشه یا حتا فقط متفاوت باشه داستانامون
فکر نمی کنم گناهی هم داشته باشیم
مگه چقدر نقش داشتیم؟
چه برسه به اینکه سناریو رو تعیین کرده باشیم
هر کسی از نقطه متفاوتی شروع کرده این سفر زندگی رو
مسیر متفاوتی در پیش داشته
اتفاقات متفاوتی رو ظاهرا تجربه کرده
داستانش متفاوت شده به طوری
خیلی از مهارت ها و تحمل ها و توانایی ها و ... بدون اینکه بفهمه چطور در اون جمع شده
درست مثل پول و مالی که به یکی به ارث می رسه و دیگری در تلاش برای حداقل گذران زندگی در تلاشه
مثل قد و نژاد و پاسپورت و هوش و .......
یکی طوری بار میاد که انگار راسته کار همین دنیا و قواعدشه و چه بسا حال هم می کنه با همین رقابت ها و .... انگار تو بازی فوتبال با تیم رقیب توی دربی هست
یا شایدم توی بوکس به رقیب قدیمی غلبه کرده
یکی بیشتر احساس وصله ناجور می کنه
دوست داره دنیا جور دیگه ای باشه
قواعدش
روال و جریانش
و این بازی انگار بوده و حالاها خواهد بود
لااقل در عمر ما
و احتمالا در ذهن ما و دیدگاهمون به جهان ....

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین