در جستجوی ازدواج و عشق

زمان خواندن 7 دقیقه ***

 در جستجوی ازدواج و عشق

***


دم دمای طلوع صبح است. باد خنکِ قبل از طلوع، از پنجره به من می‌وزد. 

معمولاً نزدیک صبح و قبل از بیدار شدن رویاهایی می‌بینم گاهی بصورت خواب ها و تصاویری ظاهر می‌شوند و بعد هم کم کم بیدار میشوم. این رویاها بصورت افکاری خودشان را نشان می‌دهند. قبل از بیدار شدن شبیه الهامات است ولی بعد از بیدار شدن به حوزۀ ذهن می‌آیند و تبدیل به افکار می‌شوند. 


گاهی این افکار را می‌نویسم. مثل الان! 

امروز در رویاهایم ازدواج بود و رابطه. ازدواج دوستانم را می‌دیدم و ماجرای ازدواج خودم را هم می‌دیدم. البته کمی حسرت و مقایسه هم بود. 


چند وقت پیش که با همسر اول حرف می‌زدم گفتم ببین همۀ ما به دنبال عشق هستیم. همه به دنبال عشق ازدواج می‌کنیم. در این که شکی نیست. 

اصلاً پسرها در دخترها به دنبال عشق میگردند و دخترها هم در پسر ها به دنبال عشق هستند. 


آن جذبه و عطش و نیرویی که زن را به سمت مرد و مرد را به سمت زن می‌کشد همان نیرویی است که ما را به سمت عشق می‌کشد. 

وقتی تا قبل از ازدواج فقط به خودت می‌رسی ولی بعد از ازدواج دیگری ای هم برایت مهم می‌شود. درست به اندازۀ خودت. 

این اولین جرقۀ عشق است. 

یعنی یک کسی در بیرون از من، مهم تر یا حتی به اندازۀ خودم مهم است. 

یک درجه از خودمان بزرگ تر می‌شویم. 

یک درجه یوگا می‌کنیم. با یک نفر دیگر یگانه می‌شویم. تا همین جا این یک قدم بزرگ است. یک قدم بزرگ برای رسیدن به عشق. 

در این عشقِ ازدواجی، مرد دنبال صفات زنانه است و زن به دنبال صفات مردانه. 

به طور خلاصه مرد به دنبال زیبایی و جمال است و زن به دنبال قدرت و جلال. 

بعد بعضی ازدواج ها به فرزند آوری می‌رسد. باز هم یک درجه بزرگ می‌شویم. یعنی حالا آن زن و مردی که یک درجه از خودشان بزرگ تر شده بودند یک درجۀ دیگر بزرگ می‌شوند. یعنی کودکی هم به دایرۀ عشقشان اضافه می‌شود. 

حالا برای آن زن و مرد غیر از همسرشان، کودک یا کودکانی هم مهم می‌شوند.دایرۀ خودخواهی یا خود دوستی یا عشق کمی بزرگتر می‌شود. 


بعضی‌ها همین جا متوقف می‌شوند. زندگی خودشان را وقف خانواده و فرزند می‌کنند تا آخر. 


اما یادتان هست؟ ما همه به دنبال عشق بودیم. ازدواج و فرزندآوری فقط تمرین هایی است برای عشق. 

تمام ما آدم‌ها به دنبال عشق متولد می‌شویم و زندگی می‌کنیم. هر کسی اما به درجه‌ای عشق را درک می‌کند و می‌رود. 


خانواده و ازدواج هم فقط درجه ای از عشق است. در خانواده هنوز منیت وجود دارد. 

هنوز «همسر من» وجود دارد. 

هنوز «فرزند من» وجود دارد. 

هنوز «منافع من» وجود دارد. 

این عشق مشروط است. یعنی من فقط همسر خودم را دوست دارم. فقط فرزند خودم را دوست دارم. 

می‌توانیم کمی بزرگتر شویم.

مثلاً بگوییم فامیل من. قوم من. قبیلۀ من. گروه من. همکار من. حزب من. محلۀ من. شهر من. کشور من. 


متوجه داستان شدید؟ 

این خود یا منی که کوچک بود و در کودکی فقط شامل یک نفر بود می‌تواند تا کشور بزرگ شود. این بزرگ شدن هویت همان یگانه شدن با مفهومی بزرگتر است. 

اینها همه قدمهایی در راه رسیدن به عشق است. 


عشق یعنی بزرگ شدن به اندازۀ خود جهان. 

عشق یعنی بزرگ شدن به اندازۀ خود بینهایت. 

عشق یعنی بزرگ شدن به اندازۀ خود خدا! 


عشق یعنی از خود شروع کنیم. بعد به همسر و فرزند و فامیل و شهر و کشور برسیم و باز هم بزرگ شویم. 

عشق یعنی آنقدر بزرگ شویم تا بشویم اندازۀ خدا. 

خدایی که هر پشه و هر حیوان و هر انسانی در گسترۀ عشقش جا می‌شود. 

عشقی بدون شرط و بدون منیت. 


این شعار نیست.  داستان نیست. غیرممکن نیست. فانتزی‌های ذهنی نیست. 

تقریباً همۀ شما مقداری از مسیر را پیموده‌اید. هر زمانی که دیگری ای در شما بوده که احساس کردید بزرگتر از خودتان شدید. 

هر زمانی که هویتتان را کمی بزرگتر کردید. 

هر زمانی که به کودکی در خیابان لبخند زدید. 

حتی وقتی خواستید با مالک شدن زمین و خانه و ماشین، خودتان را بزرگ تر کنید.در تمام آن لحظات شما به دنبال عشق بودید. 

عشق یعنی بزرگ شدن تا تمام جهان. 

عشق یعنی بزرگ شدن تا خود خدا. 

نهایتاً محو چیزی به نام من! نهایتاً حل شدن شخصیت من! حل شدن مرزهای من. 

شاید شبیه مردن در معشوق باشد. شاید شبیه فنای صوفیان باشد. 


اما باور کنید عشق هست. عشق وجود دارد. 

بعضی‌ها در جایی از مسیر خسته می‌شوند. مثلاً می‌بینند این ازدواج عشق نبود.  بلکه بند و وابستگی بود. 

می‌بینند فرزند عشق نبود. بلکه گسترش قلمروی ژنتیکی بود. 

می‌بینند این هویت ملی و دینی هم عشق نبود بلکه یک تعصب گروهی بود. 

یک هویت پوچ بود. 

یک توهم بود. 

تمام هویت ها نهایتاً پوچ هستند. 

و تنها یک چیز در نهایت باقی می‌ماند. تنها وجه خداوندِ صاحب جلال و کرامت می‌ماند. 

همان چیزی که نانوشتنی است. 

همان چیزی که غیر از او هیچ نیست. 


من هم روزی از ازدواج خسته شدم. دیدم این عشق نیست. تبدیل شده به یک قرارداد دست و پاگیر. 

دیدم عشق به فرزند هم عشقی مشروط است. 

فرزند فقط باید هم ژن من باشد تا دوستش بدارم. پس این هم عشق نیست. 

به سرعت از اینها رد شدم. 

در ظاهر اینها را از دست دادم. 

ولی عبور کردم. 

بزرگ شدم. 

من دیگر صاحب زن و فرزند نیستم! 

تنها شدم. 

اما باور کنید چیزی را پیدا کردم فرای خانواده و فرزند. 

چیزی که سخت پیدا می‌شود. ولی ارزش گشتن دارد. همان چیزی که اسم ندارد و در موردش به سختی می‌توان نوشت. 

بعضی‌ها به آن می‌گویند خدا. 

بعضی هم می‌گویند عشق. 

بعضی می‌گویند همه چیز. 

ما همه به دنبال عشق هستیم. 

گاهی در میان مسیر راه را گم می‌کنیم. 

معمولاً درگیر خود می‌شویم و منیت و ذهن. هر کسی تا جایی پیش می‌رود. فقیه تا جایی می‌رود. عارف تا جایی می‌رود. مرد خانواده تا جایی می‌رود. زنی که مادر می‌شود تا جایی پیش می‌رود. 

پدر می‌تواند پدر معنوی کل جهان باشد. 

مادر می‌تواند مهر مادری را به کل جهان بدهد. 


این منیت را می‌شود کمرنگ کرد و بزرگ شد. تا خود خدا می‌شود بزرگ شد. 

اگر در زندگی توانستی بزرگ شوی بُرده‌ای. 

اگر تا آخر تعلل کنی، خودِ خدا تو را محو می‌کند و در خودش می‌کشد! 

در نهایت فرقی ندارد! 

اما زودتر بزرگ شوی جالب تر است. عاشقانه تر است. زودتر در بزم عاشقان وارد می‌شوی. 







مثل مولانا و حافظ و خیل عاشقان دنیا. 


حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.


و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.


هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،


وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو؛ هم‌خانه شو.


رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها،


وآنگه شراب عشق را پیمانه شو؛ پیمانه شو.


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی؛


گر سوی مستان می‌روی مستانه شو؛ مستانه شو.


آن گوشوارِ شاهدان، هم‌صحبتِ عارض شده؛


آن گوش و عارض بایدت؛ دُردانه شو، دُردانه شو.


چون جانِ تو شُد در هوا، ز افسانه‌یِ شیرین ما،


فانی شو و چون عاشقان افسانه شو؛ افسانه شو.


تو «لیلة القبری» برو تا «لیلة القدری» شوی؛


چون قدر، مَر ارواح را کاشانه شو؛ کاشانه شو.


اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد؛


ز اندیشه بگذر، چون قضا؛ پیشانه شو، پیشانه شو.


قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دل‌های ما.


مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو.


بِنْواخت نورِ مصطفی، آن اُستُنِ حنّانه را؛


کمتر ز چوبی نیستی؛ حنّانه شو؛ حنّانه شو.


گوید سلیمان مر تو را، بشنو «لسان الطّیر» را.


دامیّ و مرغ از تو رَمَد؛ رو لانه شو، رو لانه شو.


گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه.


ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو؛ رو شانه شو.


تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بَیذَق کم تکی؟


تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو.


شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها.


هِل مال را، خود را بده؛ شُکرانه شو، شُکرانه شو.


یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،


یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو.


ای ناطقه بر بام و در، تا کی روی در خانه پر؟


نطق زبان را ترک کن؛ بی‌چانه شو، بی‌چانه شو.





نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

دردِ خودپرستی

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

هم هویت شدگی باذهن

براچی میری اینستاگرام؟

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

نقشۀ گنج