تسویه حساب
تسویه حساب
***
حدود دو سه سال پیش در اثر تغییراتی که کردم دید من نسبت به دنیا عوض شد. یکی از این تغییرات بیشتر شدن یاد مرگ بود. یعنی هر چقدر که به لحظه نزدیک میشدم همانقدر هم آینده قطعی که مرگ بود برایم بدیهی تر میشد. برای این کار لازم بود که با همه ی دنیا تسویه کنم.
توضیح دادن این حالت خیلی آسان نیست. تقریباً یعنی باری و دینی از گذشته نداشته باشم. یک جورهایی یعنی پاک کردن کارما ها. در قدیم میگفتند حلال کردن. هر وقت خداحافظی میکردند میگفتند ما را حلال کنید. این مفهوم چیزی شبیه حس من بود. میخواستم با دنیا تسویه حساب کنم. میخواستم سبک باشم. کارمایی نداشته باشم. دیِن و بده بستانی نداشته باشم.
از درون همه را بخشیده بودم. ولی هنوز قرارداد ها و کارماهایی با بعضی ها داشتم.شروع کردم به گشتن.
دیدم اولین کسی که مدت زیادی با هم بوده ایم همسر اولم بوده. یعنی حدود بیست سال. شاید بیست سال هر روز با هم سرو کار داشته ایم. این یعنی یک بار بزرگ کارمیکی. باید این بار را زمین میگذاشتم.
وقتی مراقبه کنی و به لحظه بیایی حالتی است که هر لحظه خودت را باید برای مردن آماده بدانی. این تسویه حساب ها هم یک قدم است که خودت را برای مردن آماده کنی. یعنی هیچ بار و دینی نداشته باشی. هیچ بدهی نداشته باشی. هیچ وابستگی نداشته باشی. هیچ دلبستگی ای نداشته باشی. سبک بار و آرام.
این حس برای من کاملا معنی دار بود و این شد که گفتم از اولین کسی که فکر میکردم از من طلب دارد شروع کردم. طلب منظورم توقع و انتظار و شرطی شدگی است.
آدمهای شرطی شده معمولا طبق شرطی شدگیهایشان از دیگران انتظار دارند. یعنی این یک سیستمِ شبکه مانند و شبیه ماتریکس است. ازدواج هم از آن شرطی شدگی های اساسی بود. هر کسی که از دید جامعه اسم همسر یا شوهر را یدک میکشد حتما قالبی هم برایش تعریف میشود. من که در حال پاک کردن تمام قالب ها بودم این اولین قالبی بود که باید پاک میکردم.
تمام این ماجراهایی که بر من میگذشت یک داستان درونی بود که گرچه گاهی مینوشتمشان ولی کمتر کسی متوجه میشد. کمترین کسی که نمیخواست یا نمیتوانست متوجه شود همسر اول من بود.
به خاطر همین یک روز از یک وکیل دعوت کردم و همسر اولم را هم دعوت کردم و آنجا خیلی صریح و راحت گفتم لطفا هر آنچه از من طلب داری اعلام کن که طبق قانون بنویسیم و من پرداخت کنم و قرارد داد فیمابین خودمان را که قرارداد ازدواج بود را باطل کنیم. یعنی حق و حقوقت را بدهم ولی کماکان با هم باشیم و با هم زندگی کنیم. قبلا حدود هفت سال بدون قرارداد با هم بودیم این بار هم چیزی عوض نمیشود کماکان با هم هستیم اما این بار بدون قرارداد و شرطی شدگی های آن. این بار اگر تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم معلوم میشود که عشقی واقعی بینمان هست نه یک بده و بستان قراردادی و اجتماعی.
فکر میکردم استدلال من ساده و قابل هضم است ولی این طور نبود. این درخواست با عکس العمل شدید احساسی مواجه شد. به شدت ناراحت شد و فکر کرد که من نمیخواهم با او زندگی کنم. چون طبق برنامه ریزی ذهنی او این قرارداد بود که ملاک و عامل دوست داشتن بود. اما من برعکس فکر میکردم این قرارداد اتفاقا مزاحم دوست داشتن است.
این عدم درک متقابل البته در تمام زمینه های دیگر هم بود. به طور خلاصه واقعیت من توهم او بود و و توهم او واقعیت من!
خلاصه این داستان دو سه سالی طول کشید. و هنوز هم که هنوزه با این که تقریبا هر روز تلاش میکنم توضیح بدهم اما موفق نمیشوم.
بعدها البته نظر من تغییر کرد. دیگر بود و نبود آن قرارداد برایم مهم نبود. چون مهمترین چیز، قرارداد نیست بلکه حس و وضعیت آگاهی من در لحظه است. قراردادها و دیگران ممکن است هیچگاه منظور من را متوجه نشوند. دیگران شاید حتی من را مدام قضاوت و طرد کنند. این هم دیگر، خیلی مهم نیست.
چیزی که به آن رسیدم پذیرش بود. پذیرش یک طرفه ی دیگران. این پذیرش نهایت عشق است. از نظر من پذیرش دیگران همانطور که هستند، نهایت عشق ورزیدن به آنهاست. این یعنی دادن بزرگترین موهبت زندگی به آنها یعنی آزادی.
خلاصه این که الان دیگران را همانطور که هستند میپذیرم. حتی اگر همواره از من طلبکار باشند. یا خودشان را محق بدانند. یا من را محکوم کنند.
این پذیرش یعنی میپذیرم که آنها همواره از من طلب کار بمانند. حتی تا آخر عمرشان.
این پذیرش از آنجایی می آید که من هم تا قبل از اینکه مراقبه کنم و به درون رو کنم همواره از دیگران و دنیا طلبکار بودم.
آدمها دو دسته اند یا منبع گنج درونی را یافته اند یا نه. گروهی که منبع گنج درون را نیافته اند همواره آن را از بیرون طلب میکنند . بیرون هم یعنی دنیا یا خدای فرضی که مصداق آن میشود اطرافیان و خانواده.
آدمهای دسته ی دوم همواره از دیگران طلبکارند. این نقطۀ مقابل پذیرش است.
آنها چون گنج درونی خودشان را پیدا نکرده اند همواره خودشان را قربانی و دیگران را مقصر میدانند. آنها معتقد به وجود بی -عدالتی در دنیا هستند. در این بی عدالتی، آنها همواره مظلوم و دیگری ظالم است.
به عبارت دیگر آنها حسین هایی هستند که به دنبال یزید میگردند. تو در ارتباط با آنها همواره یزید خواهی بود چون آنها خودشان را حسین تعریف میکنند. آنها برای انتقام گرفتن از یزید ذهنی شان دست به هر کار خطایی هم میزنند.
داستان های شبیه این در تاریخ زیاد است. داستان بر صلیب کردن عیسی چنین است. یادتان باشد که عیسی خودش را قربانی و مظلوم نمیدانست. او برای ظالمان هم دعا میکرد. و میگفت اینها نمیدانند چه میکنند. یعنی پذیرشی در او بود. این شد که عیسی عیسی شد.
حالا بعد از چند سال هر چه میگذرد این پذیرش من بیشتر میشود.
من که میدانم عدالت وجود دارد پس غمی ندارم. برای کسانی که فکر میکنند عدالت الهی وجود ندارد زندگی سخت میگذرد. چون همیشه خشمگین و ناراضی باقی میمانند. و من برایشان طلب خیر میکنم.
من یک طرفه و از درون آنها را میپذیرم و تسویه حساب میکنم حتی اگر آنها تا آخر عمر ناراضی و طلبکار باقی بمانند.
نظرات