ترس از تنهایی و مرگ

 ترس از تنهایی و مرگ

***


خواب دیدم در حال صحبت با ایلان ماسک هستم ولی به خاطر انتظار چند نفر از اعضای نزدیک خانواده، مجبورم این مکالمه مهم را سریع ترک کنم. خلاصه اش این بود که توسط جامعه دارم به عجله کشیده می‌شوم و از موضوعی بسیار مهم باز می‌مانم. 

حدود ساعت ٢:٣٠ صبح بیدار می‌شوم و دوستی این سوال را برایم فرستاده،


«از مردن نمیترسی؟

ازینکه بدون یار (زن) بمیری، و موقع مرگ حسرت داشته باشی که چرا؟»


مرگ و ترس و تنهایی. 

https://www.unwritable.net/search/label/مرگ?m=1

https://www.unwritable.net/search/label/ترس?m=1

https://www.unwritable.net/search/label/تنهایی?m=1


سه موضوعی که قبلاً در مورد آنها نوشته بودم. مرگ ١۶٩ نوشته، ترس ۶۶ نوشته و تنهایی ۴٠ نوشتۀ مرتبط دارد.

سوال در خودش، آینده و بالطبع ذهن را هم دارد. 

آینده72

ذهن272

آینده ٧٢ نوشته و ذهن هم بالاترین تعداد، یعنی ٢٧٢ نوشته. 

سوال در مورد روابط و یار و ازدواج و خانواده هم هست. این هم ٨۴ نوشته. 

خانواده؛ ازدواج84


اینجا هدفم دادن آمار نیست، پس دوباره با هم ببینیم این ها چیستند. 


ترس ، تنهایی و حسرت، احساسات هستند. قطعاً در زمانهایی من هم این احساسات را تجربه کرده ام. حس ترس، حس تنهایی، حس حسرت. 

قطعاً این احساسات الان گذشته اند. 

و اگر به ذهنم اجازه بدهم می‌تواند حالاتی را تصور کند که دوباره این حس ها را تجربه کنم. وقتی به ذهن اجازه بدهی برای تو فیلم درست می‌کند. مثلاً یک صحنه از فیلم می‌تواند شبیه فیلم جدایی نادر از سیمین باشد، پیرمردی که مریض و ناتوان است، پیرمرد تنها در خانه افتاده و درد می‌کشد. هیچ کس نیست که به او کمک کند. سعی می‌کند به پلیس یا سرویس های پرستاری زنگ بزند و ...

ببینید دقیقاً شبیه یک فیلم نامه است. ذهن می‌تواند هر فیلمنامه ای را با سرعت برق بسازد. 

فیلم ترسناک، غمناک، تراژدی، درام و غیره. اگر مراقبه کنی، فرآیند و نحوۀ کار ذهن دستت می‌آید. 

قطعاً من در گذشته، زمانهایی بوده که حس های ترس و غم و حسرت را داشته ام ولی آنها رفته اند. پس حس ها چیزهایی گذرا هستند. ابرهایی گذرا در آسمان آگاهی! 

می‌شود به ابرها نچسبید. میشود تماشایشان کرد. ابرها قطعاً می‌روند. این خاصیت ابر است!

آنیچا، یعنی درک گذرا بودن! که در ویپاسانا تمرین می‌کنیم. 


و اما تنهایی! تنهایی و بدون یار بودن از آن حس های ناب است. ناب از این جهت که شاید تلخ ترین و عمیق ترین حس باشد و حتی واقعی ترین حس. 


و مثل اکثر موارد، راه حل آن پذیرش است. فرار فایده ندارد. 

ما حتی زمانی که در شکم مادرمان هستیم، تنهاییم. در طول زندگی تنهاییم. در مرگ هم تنهاییم. پذیرش این موضوع آرامش عجیبی با خودش می‌آورد.

 

و به محض پذیرش، کم کم به وجودی پی می بری که همیشه بوده و هست و خواهد بود. 

با پذیرش و تسلیم شدن به این واقعیت، کم کم میفهمی که، یک مادر، یا پدر، یک حامی، یک یار، یک عاشق، یک معشوق و یک کسی هست. 

یک چیزی، یک هوشی، یک انرژی ای. 

یک آگاهی ای از درون به او وصل است. 

بعضی‌ها اسمش را خدا می‌گذارند، بعضی طبیعت. 

اسمش مهم نیست. 


مهم این است که حضورش را درک کنی. پیچیده نیست. ساده است. آنقدر ساده است که از نظر ذهن، توهمی به نظر می‌رسد. 

زیرِ تمام این آمدن و رفتن ها، یک اقیانوس از هوش هست و آگاهی. 

و من و تو و همۀ چهره ها از قبل، محو و نابود بودیم و هستیم. در برابر قدرت وجود او، هیچکس قدرت قد علم کردن ندارد. 

همۀ ما روزی آب می‌شویم. مثل کوههای یخی که مدتی از اقیانوس بالا می‌زنند ولی کم کم آب می‌شوند و جاری می‌شوند و با اقیانوس یکی می‌شوند. 


با پذیرش و تسلیم و رقص کنان آب شو!

مثل مولانا و حافظ و سعدی. 

آنگاه عطر عشق تو، جهان را در بر می‌گیرد. 

آنگاه تو خودت مثل حلاج، مثل عیسی، خدا می‌شوی. 

نامیرا. 

عاشق. 

تنها. 

استوار. 

مهربان. 

ساکت. 

بزرگ. 

حی. 

قیوم. 

ابدی. 

ازلی. 

تمام و کمال!








نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

دردِ خودپرستی

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

هم هویت شدگی باذهن

براچی میری اینستاگرام؟

من هستم، پس خدا هست!

نقشۀ گنج