اضطرابِ ذاتی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 اضطرابِ ذاتی

***



الان شش صبح است در وسط کوههای جنگلی غرب کانادا داخل چادر زیر کیسه خواب در حال نوشتن هستم. یک شمع روشن است. گهگاهی صدای سوختن چوب در اجاق هیزمی و صدای باد و رودخانه‌ای دوردست و گاهی هم صدای برخورد قطرات باران با چادر. نه خبر از آدم‌های شهر هست نه سروصدای ماشین‌هایشان و نه برق و اینترنت و آب لوله‌کشی و فلان و بهمان!


از دیروز اینجا هستیم. و در این سکوت، ذهن من مدام به دنبال چرا هاست. به عنوان جواب، یک کلمه در ذهنم مدام تکرار می‌شود و آن کلمه این است، اضطراب!


اضطراب چیست؟ اضطراب همان ترس است. ترسی مزمن. ترسی که همیشه، در پس زمینه هست. ترسی ریز ریز شده و دائمی. ترسی پخش شده در طول زمان. 


گاهی به زندگیِ مرغهای مرغداری فکر میکنم و یا گاوهای گاوداری. 

جوجه مرغ ها در طبقات دستگاه جوجه کشی از تخم بیرون می‌آیند و مسیر روبرویشان قطعی و جبری است. آنها از داخل نوارهای نقاله مرغداری عبور می‌کنند و سی چهل روز بعد جبراً از دم تیغ گیوتین. 

مسیرشان از قبل تعیین شده است. هیچکدام از این مرغها نمی‌توانند جایی از این مسیر بیرون بپرند. مسیر آنها از تخم تا گیوتین توسط خدایشان تعیین شده. 


اما من چرا باید به مرغهای مرغداری فکر کنم؟ 

چون با آنها همزادپنداری می‌کنم. 


من، تو و تمام آدم‌ها، داستانمان همین است. 

از روزی که از واژن مادر بیرون می پریم مسیرمان تعیین شده. شاید کمی طولانی تر از مرغهای مرغداری باشد ولی سرنوشت جبری ما و مرغ‌ها یکی است. 


مرغ‌های مرغداری حافظۀ قوی و تخیل قوی احتمالا ندارند. احتمالا موقع خوردن دانه به گیوتین فکر نمی‌کنند ولی امان از ذهن بشر!


ذهن ما به زودی، شروع می‌کند به تخیل. همه چیز را با سرعت برق تخیل می‌کند. مرگ را با تمام جزئیات و جهان پس از مرگ را هم با تمام جزئیات تخیل می‌کند. 


این ذهن آنقدر بزرگ ‌و قوی میشود که تبدیل به دشمن شماره یک صاحبش می‌شود. یک غولی میشود به نام اضطراب! 


حال در برابر این اضطراب، هر کسی کاری می‌کند. خیلی ها شروع می‌کنند به دویدن. یا دویدن فیزیکی و یا ذهنی.


اولین واکنش دربرابر ترس و اضطراب، فرار است. مثل فرار من به نوشتن در این لحظه. یا فرار ما از شهر به جنگل. یا فرار به کار. یا فرار به الکل و مواد. یا فرار به درام و فیلم و روابط انسانی. 


برای آرام کردن اضطراب ذهنی، استراتژی های مختلفی هست. 

یکی از استراتژی ها، انحراف ذهن است. یعنی طفره رفتن از پرداختن به موضوع ترس! بچه‌ها وقتی از چیزی می‌ترسند و گریه می‌کنند معمولاً تکان دادن جغجغه حواسشان را پرت میکند و گریه تمام می‌شود. آدم بزرگ‌ها هم جغجغه های خودشان را دارند. برای بعضی‌ها، کار و اهداف مختلف است. برای بعضی، ماشین و خانه و برای بعضی هم روابط و زن و شوهر و بچه. 

این جغجغه ها برای مدتی حواس تو را از اضطراب ذاتی ات دور می‌کند. 


معنویت و پرداختن به درون راه دیگر است. یعنی رفتن به سمت ترس. یعنی انکار مرگ. یعنی اینکه خودت بپری. یعنی خدایی شبیه همان مادر یا پدر تصور کنی و مرگ را پریدن به آغوش او بدانی. اینطوری بر مرگ و تمام اضطراب هایش غلبه می‌کنی. نوعی فرار به جلو. 


تو با دیدن خرس، سه راه بیشتر نداری! 

یا فرار می‌کنی یا خودت را به کوچه علی چپ می‌زنی و ادای مرده ها را درمیاوری یا با دادو بیداد به سمت خرس می‌دوی. 


کل زندگی ما همین است. 

ترس و اضطرابی دائم و اجتناب ناپذیر. مرگی جبری و قطعی. 

هرکسی راه حلی پیدا می‌کند. 

مثلاً یکی خودش را در شلوغی شهر و میهمانی و پارتی گم می‌کند و یکی هم مثل ما، از شهر فرار می‌کند به طبیعت! به آغوش همان مادر ترسناکی که بالاخره روزی تو را می‌بلعد. 


تقریباً تمام کارهای ما ریشه ای در همان ترس و اضطراب ذاتی دارد. 

حتی همین نوشتن های من!




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

دردِ خودپرستی

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

هم هویت شدگی باذهن

براچی میری اینستاگرام؟

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

نقشۀ گنج